به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریه بید
چشمهای آدمها را نباید از نزدیک نگاه کرد. ته چشمهای آدمها حسرتی است که آدم را میسوزاند یا حماقتی که آدم را درد می آورد همتایی. یک جورهایی اینکه این چند وقته هم را ندیدیم خوب است. من هنوز ته چشمهای تو همان پرنده های قدیم را میبینم. و همانها که دائم به آدم براق میشد. و اگر از کسی خوشش نمی آمد قبل اینکه بهش بگوید سلام و بدون آنکه هیکل طرف را نگاه کند میخواباند توی گوشش. سعی میکنم هیکل حالایت که خرس شده ای. و چشمهای حالایت را نگاه نکنم. ولی نتوانستم از روی کنجکاوی چشمهای مهدی را نگاه نکنم توی عروسی پیمان. یا چشمهای محمد را وقتی از سربازی برمیگردد یا چشمهای خودم را توی آینه. توی چشمهای من دارد چیزی غرق میشود. توی چشمهای محمد کسی می افتد. توی چشمهای مهدی و پیمان چیزی شکسته. این خوب نیست همتایی هیچ خوب نیست. ما نه فقط فهمیده ایم که مرداب شدیم بلکه حتی فهمیده ایم که سرنوشتی هم جز این نداشتیم و این به خاطر ایرانی بودنمان نبود. به خاطر آدم بودنمان بود. مسخره است که میگویند آدمهای دیگر خوشبختند. آدم یا باید احمق باشد یا اینکه سیاه بختیش را قبول کند. فکر میکنم حرفهای من را بهتر است فراموش کنیم. برای سلامتی آدم خیلی بهتر است. ولی نباید احمق بشویم. لااقل من نمیشوم. مثل جنده هایی که با خودشان عهد میکنند که این یکی کار را نمیکنم. این یکی دیگر از من بر نمی آید. نمیتوانم خودم را به حماقت بزنم این کار درستی نیست. هیچ ، اصلا کار درستی نیست...
[+] --------------------------------- 
[0]