چون شهرام داستانی که برایش تعریف کردم را کامل نگفته. و خود داستانش را خیلی دوست دارم یکبار دیگر مینویسم. یک همکلاسی هست توی کلاس صالحی که اسمش ژیلاست یکی از مناسب ترین اسم هایی که تا به حال برای زنی انتخاب کرده اند. واقعا حقیقتا و عمیقا ژیلاست. مخ فمینیستهای کلاس از تریپ هایی که میگیرد به هم میریزد. لای دستمال کاغذی بزرگ شده و یک کمی همچین بوی نان خامه ای مانده میدهد. و کمی هم بوی بیمارستان. حالا یکی از این فمینیستها از نوع کوچولو و تیره که اسمش کبوتر است یک شعری خواند که تویش اسم مجدلیه بود. بعد از اینکه شعرش تمام شد توی شلوغی آخر کلاس ژیلا از کبوتر که بالطبع سعی میکرد از دستش در برود پرسید. "این مجدلیه کیه؟" کبوتر مثل اینکه یک جور منصب مهم باشد گفت "خوب اون یه فاحشه بوده عیسی رم دوست داشته" ژیلا برگشت به کبوتر گفت "یعنی دوس دخترش بوده؟" فکر میکنم نصف پرهای کبوتر از این اظهار نظر ریخت توی لباسهایش...
[+] --------------------------------- 
[0]