دیشب باشهرام(+) خانه هنرمندان بودیم یک نفر از دوستهای شهرام یکجور با اطمینانی گفت گنجی مرده. به جلسه دمبل که ریده شد. هر کداممان با یک تلفن سعی میکردیم به کسی زنگ بزنیم خبر بگیریم. به چند نفر آدم معروفی که میشناختیم زنگ زدیم آنها هم گفتند خبرش را شنیده اند. من سعی میکردم سالاد بخورم سرم به کار خودم باشد. همه اش میگفتم امکان ندارد، نمیشود بمیرد و از این حرفها و یک صدایی ته دلم مثل همان قطره قطرانی که بامداد میگوید توی ظلمات میچکید هی به خودم میگفت. "نکند. مبادا طرف مرده باشد جدا؟" درد داشت احساس خوبی نبود بچه ها که داشتند آنورها میگشتند آمدم توی چمن دراز کشیدم از زمان بچگی اینکار را نکرده بودم. ممنوع بود. به همه چیز آلرژی داشتم آن موقع. همانجا دراز کشیدم دستهایم را باز کردم و به این آسمان لعنتی فکر کردم که همه جا آبی نیست. توی راه برگشت به رفیق شهرام فحش میدادم، مثل اینکه اگر نیامده بود گنجی نمرده بود. امروز باز به گویا سر زدم خبری از گنجی نبود. فکر کنم شایعه بوده ولی دلم هنوز صاف نمیشود هیچ جور. مثل این آسمان لعنتی که تا باران نیاید صاف نمیشود...
[+] --------------------------------- 
[0]