Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
فکر میکنم اینکه میگویند اکثر آدمها بعد از سکس غمگینند حرف درستی است. رسیدن و دانستن آدم را غمگین میکند آدم میفهمد کهآنجا هم چیز خاصی نبوده. احتمالا بعد از اینکه دریانوردهای اسپانیایی آمریکا را کشف کردند باید همین حس بهشان دست داده باشد.
 
یک زن چل ساله که توی ایستگاه ناامیدانه روشهای رسیدن به ارگاسم را از روی کتاب دوره میکرد الهه آن چیزی بود که به آن انسان میگویند. خسته، تنها، زیبا، نرسیده به هیچکدام از آرزوهایش...
 
یک دوچرخه با گل پره های آبی
یک درخت با گیسوان افشانش
و تو
که با سینه های باز و زلف کوتاه
روی ایوان مینشستی
پیراهنت نازک بود
پیراهنت خیلی نازک بود
من همه جایت را میدیدم
 
مسخره است بعضی از زنها فکر میکنند وقتی باران می آید بوی شالیزار میگیرند. اصلا هم اینطور نیست انقدر زنها پاهایشان را هر روز توی گل مالیده اند که شالیزار بوی زن گرفته...
 
آدم گاهی نشسته توی اتاق و دارد به کتابهای فئودور و سیگار و غمهای دنیا و خستگی و چشمهای خسته دیگران فکر میکند. کمی باران زده آن بیرون و کسی حواسش نیست. و آدم دارد به خط بعد فکر میکند از داستانش که جایی قرار است پانزده نفر به نوبت به زنی که شوهرش را کشته اند تجاوز کنند و مشکوک است به اینکه دخترک بعدا باید در خیابان خودفروشی کند یا توی یک جنده خانه و اینکه شوهرش را دار میزنند یا مغزش را با گلوله و بعد یک صدای آرام به همش میریزد یک صدای تیک تیک کوچک یک بچه گنجشک که هنوز آدم را درست نمیداند چیست و هیچکدام از داستانهای تو را نخوانده. توی هوای به آن قشنگی و باران دارد برای تو لبخند میزند میخواهد بیاید تو و خودش را به انگشت تو بمالد به شرط آنکه زیاد پررو نشوی. و آدم آن لحظه به آدمهای داستانش فکر میکند و اینکه بین این همه رتیل و قورباغه دنیا هیچ وقت گنجشک ندیده روباه ندیده و گربه های بابا را نگفته که خودشان را به پای آدم میمالند و آدم آسمان را نگاه میکند میبیند باران آمده و از آسمان نه از زمین میفهمد که زمین خوشحال است. پنجره را باز میگذارد و گنجشک کنجکاو را نگاه میکند برمیگردد سر نوشتن اش میبیند دخترک از فرصت استفاده کرده فرار کرده و به شورشیان پیوسته است. گنجشک روی پنجره هم هنوز لبخند میزند...
 
گرم
سرد
مثل اطلس و
مثل آرام
از دو سوی جهان آمده ما
به هم پیوستیم
و حلقه‌های پیرهن‌ت
گلف استریم ما بود

 
ممنونم
لطف دارید
ولی
احتیاجی به قبر نیست
من لاغر تر از این حرفها هستم
جایی
اگر در زمین شکاف باریکی دیدید
جنازه ام را آنجا بیاندازید
و رویش را هم نبندید
شاید زنی از آن بالا رد شد
شاید صدای خش خش پای به هم از
زنی دیگر را شنیدم
 
چرا زنها انقدر نامردند؟ الله وکیل قهرمان پرورش اندام بودن شغل تنفرانگیزتریست یا رقاص کاباره های لختی بودن؟ ما آدمها همه مان داریم استثمار میشویم ونتیجه عذابهای ما مثل خانه های با کلاسی که توی آتش میسوزند دود و نابود میشود...
 
من درخت نیستم
به من تکیه ندهید
من پرنده کوچکی هستم
که روی شانه شما مینشینم
برای من قصه نگویید
من اشی مشی نیستم
بوی رنگ سرم را به دوار می اندزد
با من حرف بزنید
روی سرم دست بکشید
مرا در شکاف سینه تان بگذارید
و وقتی بزرگ شدم
به دوست پسر بعدیتان هدیه کنید
مطمئنا او بازوان ستبرتری دارد
ولی آوازهایی هست که تنها
گنجشکهای خسته میدانند
 
اکثر مردها هدفشان از زندگی میان پای زنهای چاقی است که روسری قرمز دارند. اگر چیز دیگری گفتند حرفهایشان را باور نکنید. دنیا ما مردها را گاهی وادار میکند دروغ بگوییم...
 
از احمدی نژاد نترس
من اینجا هستم
بویی که از گیسوانت می آید بالا
ولی اصلش از
جا
دارد
ترس های مرا چکه چکه
یخ میزند
من قوی شده ام دارم
دستهایم دوباره دارد جان میگیرد
و دارم به آسمان نزدیک میشوم
مرا پرواز کن
شاعرت دارد پر در می آورد از نو
 
محمد میگوید که فکر میکند قبل از اینکه عمرش تمام بشود بمیرد فکر میکنم حق دارد این فکرها به سرش بزند آدم گاهی خیلی خسته میشود
 
همین چند
شاپی که
مانده هم
کافی است
ما ترسی از
اژدها ها داریم
ولی به بوی هم عادت
می دانی؟
مهم نیست
تمام مردم دیگر هم
من هم
باید
و میشود
تا حدی

 
چند وقت پیش فکر میکردم یادم نیست به چه ولی فکر خیلی مهمی نبود. هر چه که بوده...
جدیدا کمتر فکر میکنم این خیلی خوب است...
 
ضجاجه

سنگ که میخورد توی شکم آدم بعضیهایش صدا می کند آدم آخ. اگر سنگ کوچک باشد ولی اگر سنگ گنده باشد و خوب هم به شکم آدم نشانه رفته باشند و آدم یک کمکی همچین شکم بزرگ داشته باشد صدا میکند تاپ، و تاپ خیلی صدای خوبی است. ولی آدم گلوله که میخورد صدا میدهد پلچ و این صدای پلچ معنیش این است که یکی به آدمهای اینور یا آنور اضافه و کم شده. این بهترین راه است که آدم بفهمد کجای تاریخ ایستاده. اگر آدم آن زیر گوشش را تیز کرد و صدای آخ آمد یعنی قدیم است. اگر تاپ آمد زنی را کسی زده زمین. و پلچ مال جدیدهاست. بعد ها آدم اگر قویتر بشود از صدای جیغ زنها و اینکه چقدر طول میکشد هم میشود بفهمد. زمانهای قدیم البته بهتر است مردم دعا میخوانند و ما مرده ها بهتر از همه میدانیم ولی صدای دعا صدای ضجه زنهای اینور را آرام می کند. ضجه زنها هی دارد آنور طولانی میشود اینور هم همینطور. انگار دوباره جنگ شد.
 
من درک نمی کنم اصلا که چرا تو
ولی بهر حال
حالا که
می شود که هم؟
یا مثلا؟
یا اینکه؟
ببین اصلا
هیچ نه اینکه
ولی
گاهی
آدم
می دانی؟
آدم گاهی
مثل
همان
نه
آن طوری منظورم نبود
انقدر هم
ولی
خوب
بد هم نیست
 
خشکی
نمی بینم
نسیم نخواهد شد
موج خواهد آمد
باد خواهد آمد
و مرغ دریایی
گم کرده راه
بالای سر خواهد آمد
و موج خواهد آمد
و موج بعد از مرغ دریایی گمشده معنیش این است
که دریا خواهد خوابید
پیراهن پاره خواهد شد
و هیچ کس شورت نخواهد پوشید
خشکی نمی بینم
کشتی نمی بینم
دریا می بینم
جنازه می بینم
ستاره نمیبینم
ماه نمی بینم
آسمان ابری است
لنگر بیاورید
لنگر بیاورید
آسمان تاریک است
خنجر بیاورید
خنجر بیاورید
سینه ام درد میگیرد
من این بالا
دارم دریا میبینم
یکی بیاید این بالا
اینجا خیلی تاریک است
اینجا خیلی تاریک است
 
"ما داریم کجا میرویم؟
ته این جعده کجاست؟
من مادرم را میخواهم
اوهو اوهو"

از دست نوشته های هاچ در هنگام حمله زنبورهای وحشی

 
توی جاده
عنکبوتی
و توی کوچه
مردی
یک پایش را زیر سنگی
سنگری
جا گذاشته
به دنبالش میگردد
 
فکر میکنم عکس پایین علیرغم اینکه همه از آن بدشان می آیند زیباترین حالت انسانی را نشان میدهد. داگاتا معمولا اجازه نمیدهد که آدمها برایش فیگور بگیرند. آدمهای عکسهایش معمولا درمانده اند دل آدم برایشان میسوزد و سعی میکند دوستشان داشته باشد.
 
بعضی از آدمها همیشه میخواهند توی کارها یک چیزی به مردم بدهکار باشند تا اگر بهشان ریده شد برایشان یک سودی داشته باشد. بعضی دیگر از آدمها ترجیح میدهند کسی بهشان لطف نکرده باشد تا اگر به هم خورد اوضاع بدهکار کسی نباشند.
 
- رفتم امروز وبلاگت
- خوب بود؟
- خودت چی فکر میکنی؟ نظر خودت چیه؟
- به نظرم من یکی از با استعدادترین نویسنده های در قید حیات زبان فارسیم
- خوش باشی

فکر میکنم هیچ اهمیتی ندارد هم اینکه آدم خیلی نویسنده خوبی باشد هم اینکه آدم مغروری باشد. هم اینکه خیلی آدم گهی باشد. هم اینکه، همه اینکه او آدم گهی است را بدانند. و هم اینکه دختری به فرض هم که خوشگل، مخش از حرفهای آدم به هم بریزد...
کلا هیچ چیز اهمیت ندارد...
 
"حالم ازت به هم میخوره دست خودم نیست لطفا کاری به کارم نداشته باش"

فکر میکنم وقتی آدم به مقامی میرسد که مردم از این حرفها به او میزنند باید بپذیرد که این حقیقت آدم هاست و اگر آدم ها دقیق و از نزدیک به هم نگاه کنند. حالشان از هم به هم خواهد خورد. فکر میکنم که دارم توی تنفرم از جهان و تنفرجهان از من لای این همه تنفر خفه میشوم. فکر میکنم داگاتا عکاس بزرگ زندگیم و سینورلی نقاشی که دوستش داشته ام و هایزنبرگ فیلسوفی که چشمهای عجیب دارد میخواستند همین را حالی من بکنند. اینکه آدمها چاره ای جز بیخوابی و تردید و نفرت و مرگ ندارند. و ما دیگر نمیتوانیم آن حیوان خوشحالی که بودیم بمانیم. شاید این کس شعری که عرفا به آن میگویند هبوط همین تغییر آدمها از حیوان به انسان بوده احتمالا حلقه گم شده داروین هم همینست، خداحافظ همه مردم باشد میدانم که تحمل کردن آدمها به خصوص امثال من که عادت دارند درباره همه چیز آن چیزی که فکر میکنند درست است را بگویند خیلی سخت است. از همه آدمهایی که دیوانه ای مثل من را تحمل میکنند سپاسگزار نیستم. از هیچ کس سپاسگزار نیستم. آدم باید در حالتی که تنها از خودش متشکر است. روی یک تخته خواب سیاه بمیرد و بقیه زندگی را در بینهایت شکنجه شود. ممنونم. صبر میکنم. شکنجه میشوم. ولی سپاسگزار هیچ کسی نخواهم بود...

 
زشتی زیبایی است


Antoine D'agatha

کسی فقط باید باشد تا به آدم یاد بدهد...

Labels:

 
اینکه آدم بتواند توی پیتزا فروشی ببیند که یک زن مهریان که روی مانتوش منجوق طلایی دارد و انگشتهایش بینهایت دراز است دارد مثل یک هیولای مهربان پای برهنه اش را بالای جوراب مردی میکشد که رویرویش نشسته موهبت بزرگی است. درک میکنم که آدمهای دیگر نمیتوانند این چیزها را ببیند. از طبیعت ممنونم که از این نیروها که در اکثر مردها نیست به من داده...
 
خیلی خوب است که زنها بعضی هاشان سیگار میکشند. وقتی آدم به زنی که دارد سیگار میکشد نگاه میکند خیلی چیزها یاد میگیرد.
 
ببینید من دوزاریم نمی افتد ما مردها آدمهای احمقی هستیم که کلا نمی دانم چه گهی میخوریم داریم کلا. خیلی خنده دار است اگر یک اسکیت فکر کند که جزو وظایفش این است که مواظب هاور کرافتها باشد. اسکیت سوارها بهتر است فقط اگر جراتش را داشتند روی تن هاورکرافتها دست بکشند و دکمه های قرمز و آبی را که آن تو روشن خاموش میشود را با حسرت نگاه کنند. خیلی خنده دار است که بچه هایی که برای گردش علمی به دیدن F18 های پارک شده آمده اند سر مالکیتشان با هم دعوا کنند. ما مردهای احمق باید این را بفهمیم. زنها مال ما نیستند. مثل جنگلها که مال هیچکسی نیست. و یا دریاها. الاغ هایی که خیال میکنند یک تکه از دریا مال آنهاست. تا به حال نفهمیده اند. که یک تکه از دریا را داشتن. حوض داشتن است. بهتر است آدم مایو بپوشد و برود توی دریا. و اسافل اعضایش را زیر آب نشان ماهیها بدهد...
 
گرچه قهوه
باعث روشنفکر شدن آدم میشود
ولی باید انصاف داد که خیلی مایع تلخی است

 
زیاده از همه حدها مهربانی
این عادلانه نیست
نه
من نمیتوانم
ظرفیتش در من نیست
احساس میکنم دارم از مهربانیت
میفهمی که؟
 
قبرستان چار مرده
هر کدام خاکی بر یک بر
یکی زنی که لال بوده
یکی مردی که خودش را کشته
یکی پیرمردی که تار داشت
یکی کودکی که زیر دست و پا ماند
و روح مردی بیچاره که تنها
یک قبرستان برای نظاره کردن دارد...
 
آدم گاهی میرود سینما و یک فیلم تخمی میبیند و بعد از اینکه از توی سینما می آید بیرون احساس میکند فیلم را دوست داشته چونکه بوی خوبی میداده خیلی...
 
شاید بعدها دنیا اسم خیلی از جنده هایی را که یر خیابان می ایستند. کنار اسم هایزنبرگ بگذارد. فکر میکنم آدمهای آینده اگر چیزی به اسم آینده وجود داشته باشد. احتمالا میفهمند که معنی خش خش کرست حالا هر زنی زیر مانتو از تمام کتاب کاپیتال بیشتر است. و احتمالا مجسمه Naughty Eli را بزرگ سر چهارراه میگذارند. با وجود اینکه میبینم که زنها یکی یکی دارند جاهای مختلف دنیا را فتح میکنند ولی باور نمیکنم که بخواهند یک روزی نسل مردها را منقرض کنند. ما هر چه قدر هم که بی استعداد و بی حس باشیم و هر چه هم که تنمان بوی بدی بدهد زنها عمیقا به ما احتیاج دارند.
 
بر بلندای جهان ایستاده بود مردمان به نظاره و من
برهنه شد
و گفت پوشیده بمان
پوشیدکان رستگارانند
 
منظورش مسلما
من نبوده ام
میفهمم
ولی
یک چیز
افتضاحی
گاهی
دلش میخواهد که
آن کسی باشد
که
میتوانسته
قشنگ نبودن
سخت ترین قسمتش این است
که آدم شعرهای تمام دخترهای خوشگل را
به خودش میگیرد
هیچ بد نیست
هیچ اتفاق مبهمی نیفتاده
نگران نباش
من خیالباف نیستم
لااقل در این حدها

 
پاهایت قشنگ است
پاهایت کوچک است
شرط میبندم به آسانی
در دهان من جا خواهد شد
 
داستان محمد اخوان دارد مثل قصه های بورخس هی پیچ میخورد اولش که همینطور کشکی رفت سربازی. بعدش هم توی تقسیم بین هزارتا یکی افتادند پرندک. بعد هم از آن بین ده تا یکی را فرستادند مانور. حالا که این همه بلا بدتری سرش آمده و کلی کیلومتر دویده. یادش آمده که قلبش یک اشکال کوچک دارد. و تخمی تخمی دارد معاف میشود. من اگر جای محمد بودم گوشی را یک لحظه از دکتر میگرفتم میگذاشتم روی قلب خودم که مطمئن بشوم که هنوز میزند.
 
و بشریت توی توالت افتاد
و گفت
صبر میکنیم کمی بویش بپیچد
بعد سیفون را میکشیم
 
خیلی خوب است
آدم می آید خانه
و مادرش مثل کورتن
التهابهای مغزی آدم را کم میکند
و آدم احساس میکند که دارد بهتر میبیند
 
دردمند بودن
و از تمام آدمهای دنیا
جدا
روی قله ای که در ته یک چاه است
فریاد کشیدن
و خنده مردم
که نمیدانی پایین قله اند
یا سر چاه
 
درخشانترین
سینه ات را ببند
زرق و برق
آب
روی پوستت
چشمهای مرا
کور میکند
 
و من در تلاطم گفتن شعر تازه ای بودم
که شاشم گرفت
و شاش بند شدم همزمان
و فکر کردم
این زمان شاش بندی
فرصت مناسبی براس شعر گفتن من است
درباره گیسوان تازه ات
بلند بود
بلند بود
دانه دانه شان بلند بود
تا به شانه ات
طول میکشید
گفتنش که باز
گفتنش که چین چین
گفتنش که بو
گفتنش که آه
پیش از آنکه من
شاش بند من تمام شد
 
خیلی مزخرف است که آدم تا 27 سالگی پیش خودش فکر کند که آدم خیلی باحالی است گرچه خیلی اخلاق گهی دارد. بعدش بفهمد که فقط در مورد دوم حق با او بوده...
 
هوا خنک شد
آفتاب تابید
صدای پرنده آمد
و یک شاخه روی شانه من زد
نگاه کن موبایل را الاغ
یک پیام تازه داری
 
هی ما گلوله خوردیم
وهی آمدند با زنهای ما خوابیدند
و هی ما چیزی نگفتیم
و هی زنها با هق هق
شلوارشان را بالا کشیدند
سکوت کار خوبی نیست
خیلی خنده دار است
آدم فقط هویج بکارد
کمی دوگوله را به کار بیاندازید
 
صدای همین
فردا
و صدای قیق لاشخوری که توی
همین
بیابان روبرو
از نبود سرم
از بیماری وبا میمیرد
 
از تمام قهرمانهای تاریخ مملکت و شهیدان کانون نویسندگان و خسرو گلسرخی و شهید حسین فهمیده معذرت میخواهم ولی قهرمان من آن زن چهل و چهار ساله ایست که که سینه های آویزان دارد و مانتوی بنفشش باعث نمیشود آدم صدای خرت و خرت به هم کشیده شدن میان پایش به هم دیگر را نشنود.

 
ممنونم
من همینجا
مینشینم
شما بروید
و از کچلها نوبل بگیرید
یا از آقا
بوسه
من همینجا پایم را دراز میکنم
و از آفتاب
التماس میکنم
یک لحظه روی من بتابد
مهم نیست
اگر نتابید
توی شب
من آفتاب خودم خواهم بود
 
وووووووووووووووووووووووووی من
وووووووووووووووووووووووی
وووووووووووووووووووووی
وووووووووووووووووووی
وووووووووووووووووی
دارم
از
پله های
زندگی
افتادم
من
 
زنها معمولا یا دنبال آدمند یا از آدم فرار میکنند...
 
مردم میگویند که من مدام جفنگ میگویم. این خیلی خوب است احساس خوبی است وقتی که حرف میزنی و به دیگران حالت تهوع و دل به هم خوردگی دست میدهد...
 
سنجاقکها همیشه همینطورند، بازیهایشان را توی دشت با زنبورها میکنند. خیس عرق میشوند بعد می آیند روی نیهای مرداب بالای سر قورباغه ها یک مدتی می نشینند و بعد میزنند به چاک. قورباغه هم راضیست. خدا کند که دنیا همینطور که هست بماند. یک نفر میگفت دنیا اگر فکر کردی خوب است. خوب نمی ماند. سرش را میگرفت و میگفت همه چیز دارد سقوط میکند. همه چیز...

 
میدانی سنجاقک؟ مرداب برای بالهای آدم یک مدت بودنش خوب است. این را یکی از پروانه ها میگفت. میگفت که آدم هر چند وقت که پر میزند احتیاج دارد یک مدتی یک جا بنشیند توی آفتاب و بگذارد که بالهایش خشک شود. میگفت به تخمش هم نیست که من کنار این سنگ نشسته باشم یا نه. می آید اینجا که حمام آفتاب بگیرد. و به تخمش هم نیست که من نگاهش میکنم انقدر. میگفت رد نگاه آدمها روی تنش حس خوبی به تنش میدهد. فکر میکنم که اعتراضی ندارم به اینهمه سنجاقک و پروانه که می آیند و میروند. رنگهای این حیوانکی مرداب خیلی تکراری است. بهتر است که گاهی قرمز و آبی و زرد بیاید تویش. یا آدم بتواند عکس خودش را ته چشمهای یک پروانه ببیند. پدر بزرگ من میگفت اگر قورباغه زیاد به پروانه ها نگاه کند غرق میشود. این خیلی خنده دار است سنجاقک. خیلی. قورباغه هر چه هم که سعی کند نمیتواند توی مرداب بمیرد. غورباقه محتوم این است که بماند و پریدن سنجاقک و پروانه را نگاه کند....
 
قهرمانهای واقعی دنیا به میله های نقره ای میچسبند و شورتشان را برای مردم توی کافه در می آورند. همه مردها این را میفهمند ولی بعضیهایشان درست در لحظه اعدام شدن یا ترور شدن یا ترکیدن با آر پی جی میفهمند. کافیست آدم یک لحظه دست از این بازی که الان قهرمان است بردارد و به شورت یک زن آشنا مثلا مادرش یا مادر زنش فکر کند حقیقت به سرعت نمایان میشود. خیلی زود...
 
تلقی لقی است زندگی
آدم احمقی نیستم
ایمان ندارم
باور نمیکنم
زن ندارم
نمیگیرم
ولی زنها را دوست دارم
این برای آدم بودن کافی نیست؟
مهم نیست
خدا تخم را به ما مردها برای چه داده؟
 
بگذار من
مرا بگذار
گریستن که بد نیست
معمولا با آدم مهربان میشوند
خوابیدن که بد نیست
معمولا آدم را بیخیال میشوند
بگذار حالا من
بگذار
بخوابیم باشد؟
بدون حرف پیش
و من سر روی شانه های تو گریه کنم
 
اولین مرحله رشد کردن سر در آوردن از خاک است. سیب زمینی این را نمیفهمد و شلغم هم.
 
لوسیفر؟
عزیزم بیا
من سیب رو خوردم
این خره
نفهمید
الاغه خره
حالا بیا بغلم لوسیفر
بیا اینجا
یک هفت هزار سالی
من و تو با هم
حال و هول میکنیم
خدام نمیفهمه
هی
لوسیفر!
 
یک سیب بود و یکی نبود
و یکی به آدمیت من خندید
گاز را او زد
بی هوا
و من ایستاده بودم
به تماشا
و حسرت
نخورده یکی گفت
اقرا بسم ربک الذی خلق
و من مثل برگ درخت در پاییز
آرام آرام به خاک افتادم

شهرام شهیدی (+) (علیه السلام)
 
حقیقت خیلی نزدیک است ولی به آن دست نزند آدم خیلی بهتر است. انگشتهای آدم را میسوزاند.

 
علف
علف
علف
علف
و درخت و
درخت و
درخت و
دیوار

جهان
همش تاختن در بین چار دیوار بود
 
رانهای تو جاده های اورشلیم اند
و من
یهودی پارسای
سینه خیز
به زیارت معبد اول آمده ام
 
صدای آب
صدای دریا
صدای خاک
صدای زن
صدای جویبار
صدای بیداری
 
دولتها همش سعی میکنند بگویند که این برهه از زمان خیلی مهم است. حرفهایشان را باور نکنید همه زمانها کس شعر است دارند مهمل می بافند.
 
ژیلا

سرش پایین بود بدون آنکه یک کلمه بگوید. جنده ها معمولا اینجور نیستند مگر اینکه بار اولشان باشد. گفت نیست. یک جوری میگفت که آدم باور میکرد. مثل الباقی زنها که به آدم میگویند اولی هستی و دل آدم احساس ترکیدن میکند. و باور میکند. و بعد از اینکه با آنها خوابید احساس گناه میکند از اینکه مستحق این همه کیف نبوده. به هر حال سرش پایین بود. شاید برای این که صورتش قشنگ نیست. رفته بودیم ویلای اکبر اینها. به شوخی گفت ویلایش ژیلا دارد. و ما خیال کردیم دوست دخترهایش را گفته بیایند. ولی یک کم که هوا از گرگ و میش رد شد آن ورتر. یکنفر دهاتی آمد تحویلش داد در خانه و خودش رفت. جای خواهرتان بگیرید گفت، یا یک هم چین چیزی. بعد هم سوار وانتش شد و رفت. پشت لباس زنک خاکی بود و موهایش را باد به هم ریخته بود. مثل اینکه پشت وانت سوارش کرده باشند. دامن سبز داشت. و روی دامنش از این گلها بود که تازه مد شده زنها میپوشند. او احتمالا همینطوری لباس همیشه بود که پوشیده بود. ما چهارتا را نگاه کرد و پرسید کدام اتاق باید برود و ما تازه یادمان آمد که ویلای زپرت اکبر اینها یک اتاق بیشتر ندارد. رفتم بیرون سیگار کشیدم. داشتم میرفتم وقتی تازه داشت لباسهای رویش را در می آورد. یک کم پا به پا کردم تا قبل از رفتن سینه هایش را لا اقل دیده باشم.
 
حالا بگیر من مردم
نیگا می کنم از اون طرف دنیا تو رو
که با مردای دیگه می آی سر خاکم
و دستای دیگه
نرمی پهلوتو لمس میکنه
"عزیزم فراموش میکنی"
راس میگه عزیزم
فراموش میکنی
دستی که قبلا رو کمرت بوده
مال من بوده
ما مردا که با هم فرقی نداریم
شما زنایید که هر تیکه از تنتون یه دریاست

 
حقیقت برهنه آدمها


Antoine D'Agata (+) / Magnum Photos

قبلا هم از داگاتا عکس گذاشته بودم او به نظر من تمام عکاسی دنیاست. تمام آن چیزهای کوچکی که من در انسان تنها به آنها احترام میگذارم و حال خیلی ها را به هم میزند. عکسهایش لحظات معدودی از آدمها را در بر میگیرد که من به آن احترام میگذارم. در حال انجام دادن کارهایی که توی هیچ کتابی نیست. وقتی زنی دارد توی دستشویی و نه در توالت میشاشد یا وقتی یک زن دیگر نا امیدانه سعی میکند به اوج آن چیزی که فکر میکرده لذت دارد برسد. یا مردی که کنار خیابان انقدر به خودش ریده که راه عبور پیاده رو را بسته. این لحظه ها تنها لحظه هایی است که آدمها قابل احترامند وقتی که ناامیدند، سرخورده اند، بیخوابند وقتی که به یادشان آمده تازه که بدبختی چه چیز کوچک و بزرگی است. داگاتا را دوست دارم. چون آدم را دوست دارم. کس شعر و معهمل روشنفکرانه گفتم اگر گفتم دوست ندارم. آدم را دوست دارم وقتی در عمیق ترین و بدترین لحظات بدبختی خودش را احساس کرده. وقتی گریه میکند و نمیفهمد چرا..
من هم آدمها را دوست دارم...

Labels:

 
آدمهایی هستند که دست توی سینه آدم میکنند به جستجوی چیز لیزی که کم دارند و هر چه آدم میگوید که این دریا فقط بزرگ است و هیچ ماهی ندارد باور نمیکنند
 
و گفت " دریایی در من است و دریایی بر من"
و گفت"مردمانی که بر من میخروشند و دریایی که در من میخروشد از التهاب آنان که بر من میخروشند"
آفتاب را مینگریست گفت
"این آفتاب را از خروش این دریا وهمی است؟ ذره ای در تابش میماند؟"
گفتم "نی"
گفت "من نیز"
و گفت " آفتاب را دریایی به اندرون است که میخروشد"
و گفت "من نیز"
 
آفتاب مثل تیغ
و مهتاب مثل گرز
مرا میتراشند و
میخراشند
حالا که رفته ای
 
خیلی عجیب است وقتی آدم دستش را روی شانه کسی میگذارد و بند سینه بندش را از روی مانتو احساس میکند. میفهمد که سینه بند طرف چه رنگی است. هیچ فکر نمیکردم که ما مردها از این احساسات اینطوری داشته باشیم...

 
دستهایت
خوب است
ولی دستها برای من کافی نیست
من تمام تو را میخواهم
ذره ذره ذره ات را
قطره قطره قطره ات را
 
همه آدمها وقتی خسته میشوند به درختها تکیه میکنند. درختها وقتی خسته میشوند پاییز میشود.

 
دنیا خیلی نامرد است، راستش هر بار که کیومرث منشی زاده را میبینم از خودم میپرسم چطور میشود که هیچ عدالتی نیست و مردم چرا انقدر دروغ را دوست دارند. دلم میگیرد وقتی شعرای درپیت سبیل دار درباره کس شعرات دریدا حرف میزنند و قیافه میگیرند. روی سر ملت جا دارند و او که با کمی تخفیف بهترین شاعر زنده مملکت است تنهاست. راستش میفهمم که از نظر اکثر آدمها فهمیدن و راست گفتن اصلا زیبا نیست. و همه حرفهای یک تا غاز دوست دارند. شما غاز دوست دارید؟ احترامتان برای خودتان به جا ولی به تخمم من این شعر را میخوانم. سعی هم میکنم شبیه منشی زاده بشوم راست بگویم که خار مردم گاییده شود و به هر منطقی که دیدم بیلاخ خواهم داد. فقط یک جا یک کاری برای خودم دست و پا میکنم که احتیاجی به کسی نداشته باشم...


در چشم هاى او هزاران درخت قهوه بود
كه بى خوابى مراتعبير مى نمود
باران بودكه مى باريد
و او بودكه سخن مى گفت
و من بود كه مى شنود
آواى ليموييِ ليموييِ ليمويى اش را
او مى گفت:قلب هاى خود را بايد عشق بياموزى
و من مى گفت:عشق غولى ست
كه در شيشه نمى گنجد
باران بودكه بند آمده بود
و در بودكه بازمانده بود
و وى بودكه رفته بود

شعر را از وبلاگ شهرام (+) برداشته ام ولی توی شرق چاپ شده بوده انگار
 
فکر میکنم
فکر میکنم
و فکر های خودم
خودم را دفن میکند
و جنازه خودم زیر خروارها
عقیده و قید
بوی گند میگیرد
و هر چه میشورم خودم را
این بوی گند زنده بودن با من میماند
 
یک کفتر
یک کرم
یک رتیل خسته
یک گل خشک
یک سنگ
مردی خسته
و تکه های تکه های
کفنی سرد

مردی بود
حالا جنازه ای هم نیست
سنگی
تا چند هزار سال دیگر
 
و درخت خم شد
و بهاری که میگذشت را بو کرد
این بهار بوی عجیبی دارد
با خود گفت
زنی پشت تپه ای آنسوتر میشاشید
درختها نزدیک بینند
نمیتوانند
پشت تپه ها را ببینند
 
بیا بشین
من نمردم
همش من
به خورد و
تو تن زمینم
من اینم
برنمیگردم
ولی
هنوز بوی پای برهنه اتو
میبینم
که رو زمینه
 
نگاتیف ها را قایم کنید طالب ها دارند می آیند

یک برنامه ای میدیدم درباره کارکنان اداره آرشیو فیلم افغانستان که با گذشتن از جانشان نگاتیو فیلمهای تولید شده را پشت یک دیوار قایم کرده اند تا شر طالبان آمده و رفته فکر میکنم. اتفاقی که توی ایران خواهد افتاد هیچ دست کمی از آن طالبها ندارد.فکر میکردم مهمترین نگاتیو خود آدمها هستند خود آدمها اگر زنده بمانند بعد که شر طالب برود باز توی بامیان بودا میسازند. میفهمم سخت است ولی سعی کنید بهانه به دست عفریت ها ندهید. خودتان را پشت دیوارها حفظ کنید. طالب تا ابد غالب نمی ماند...
 
شرط میبندم حافظ روی تاقچه اش یک کتاب داشته و توی کتابش یک عکس بوده از یک زنی که پستانش پیدا بوده و دلش که میگرفته میرفته نگاه میکرده...
برای همین است که مردها هر وقت به حافظ فکر میکنند یک لبخند ملیحی میزنند. مردها همیشه کلا البته وقتهایی که بشود بروند یک پستان برهنه ببینند لبخند میزنند. مردها کلا دوست دارند پستان برهنه ببینند و همین میل است که آنها را به شعر گفتن تشجیع میکند وگرنه شعر گفتن کار خیلی خیلی مهملی است.
 
من وجد دارم و این وجد ربطی به آن وجود داشتنی که من را عذاب میدهد ندارد...
 
خوش به حال بچه مچه های جردن
چه دوس دخترای خوشگلی دارن
چه چشمای نازی
عجب سینه های بازی
چه دستای خوشگلی دارن

- پن روز پن روز نیگا کردن آدما خوبه
بو کردن زنا خوبه
دنیا که گفتن بده
درس گفتن بده
خوبه
پن روز پن روز اگه
باشی
بیشتر از پن روز نباشی
تو تیرا
تو مرداد
شهر یه وره
تو یه وری
خوبه آدم زیبا نتونه باشه
خوبه آدم دنیا نباشه
ولی حالا
که
نمیشه
خوبه آدم یه جور بچسبه به دیفال
اصلا
پیدا نباشه-

رفتیم ساندویچی
 
برای هر مردی بالاخره یک لحظه هایی پیش می آید که احساس میکند اشک توی چشمش جمع شده و حالا باید التماس کنم.
 
قهرمان شدن خیلی بی فایده است. توی مملکتی که جای یک خانم خوشگل یک سبیل به آدم کاپ میدهد و تازه مجبور است ماچ هم بدهد. خیلی خوشحالم که هیچ وقت کاپ نگرفته ام...
 
دیدن مثل ندیدن است. هر چیزی که آدم میبیند هیچ دلیلی ندارد که وجود داشته باشد. و هیچ دلیلی ندارد که بشود به آن دست زد. مثل مثلا سینه های بزرگ یک خانم چاق که در خانه هنرمندان نشسته بود و لبهای آلبالویی داشت. و هر کار کردم مرا به تخمش هم حساب نکرد. چه برسد به اینکه اجازه بدهد تا از امکان وجود سینه های به آن بزرگی مطمئن شوم...

 
و بال پرنده
قیچ قیچ
و خون روی ملافه ریخته
از بکارتی که
در ماه پیش میبرند هی
عروس میبرند هی
توی خانه
این چارمی است
آخری مرده
پیرزنی چل ساله بود تازه
که شبها
هنوز
ناامیدانه
در حمام
پشمهای کسش را میزد
قرت قرت
بال پروانه را بریده اند
دارد میرود خانه مهدی اینها
توی رختخواب شوهرش
 
بیا درخت
حیاط خانه ما برایت کوچک است
این را میفهمم
ولی لااقل کاهی دستت را
روی شانه دیوار ما بگذار
 
میگویند یک درختی هست که اگر آدم زیرش بخوابد خوای پادشاه میبیند و میگویند درخت را با غم زنی کاشته توی کویر و دیگر نگاهش نکرده و این درخت خودش مدام دارد خواب مردی را میبیند که آن زنک بویش را داشت. میگویند زنک این درخت را برای این کاش که مردک بیاید زیرش بخوابد کاشته است

 
فکر میکنم جنده ها نباید اصرار کنند که این یکی کار را نمیکنم. چون ضایع میشوند و ارزششان پیش خودشان می آید پایین. در ضمن ممکن است مشتری هم پیدا نکنند. فکر میکنم مهندسها هم همینطور...
گر چه خوبیش این است که نمیتوانند از این بدتر بشوند آخر همه را تهدید میکنند که اگر این کار را بکنید آخرش به فحشا کشیده میشوید. جنده ها که دیگر از این بیشتر نمیشوند. فکر میکنم مهندسها هم همینطور...
 
ایندیرا گاندی تنها زنی نیست که سینه های کوچک دارد و من دوستش دارم، تو هم هستی...
 
چقدر استعاره ؟
این جگر های پاره پاره را
این درد های بیشماره را
این تجاوز جنسی توی کس مردم به ضرب استخاره را
این تراشیدن موی تن با تیغ
این
این
این
رلا که باید به مادر سگها بگوید؟
استعاره تا کی ؟
- کلاغ مثل بادام از تریج قبای این در کون گنجشکی گم شد، و معنایش این است که ما بسیار آدم خوب و آنها بد هستند
 
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریه بید

چشمهای آدمها را نباید از نزدیک نگاه کرد. ته چشمهای آدمها حسرتی است که آدم را میسوزاند یا حماقتی که آدم را درد می آورد همتایی. یک جورهایی اینکه این چند وقته هم را ندیدیم خوب است. من هنوز ته چشمهای تو همان پرنده های قدیم را میبینم. و همانها که دائم به آدم براق میشد. و اگر از کسی خوشش نمی آمد قبل اینکه بهش بگوید سلام و بدون آنکه هیکل طرف را نگاه کند میخواباند توی گوشش. سعی میکنم هیکل حالایت که خرس شده ای. و چشمهای حالایت را نگاه نکنم. ولی نتوانستم از روی کنجکاوی چشمهای مهدی را نگاه نکنم توی عروسی پیمان. یا چشمهای محمد را وقتی از سربازی برمیگردد یا چشمهای خودم را توی آینه. توی چشمهای من دارد چیزی غرق میشود. توی چشمهای محمد کسی می افتد. توی چشمهای مهدی و پیمان چیزی شکسته. این خوب نیست همتایی هیچ خوب نیست. ما نه فقط فهمیده ایم که مرداب شدیم بلکه حتی فهمیده ایم که سرنوشتی هم جز این نداشتیم و این به خاطر ایرانی بودنمان نبود. به خاطر آدم بودنمان بود. مسخره است که میگویند آدمهای دیگر خوشبختند. آدم یا باید احمق باشد یا اینکه سیاه بختیش را قبول کند. فکر میکنم حرفهای من را بهتر است فراموش کنیم. برای سلامتی آدم خیلی بهتر است. ولی نباید احمق بشویم. لااقل من نمیشوم. مثل جنده هایی که با خودشان عهد میکنند که این یکی کار را نمیکنم. این یکی دیگر از من بر نمی آید. نمیتوانم خودم را به حماقت بزنم این کار درستی نیست. هیچ ، اصلا کار درستی نیست...

 
تمام دستهای بریده ام
در مستراح افسر همسایه
است
چادر مادر برگم
در کوبیده فروشی حسن آقا

دارم
می تمامم
به زخمهای التیام نیابنده
به زخمهای یخ نیاسای بر دم نیاونده

شاهرگ آبیم
آبی جانم
میترکد دارد
و پوست دستم
به سوی نهایت
کشیده میشود
این طوری

سطل بیاورید خانمها
اشکهای من، سر ریز کرده اند
 
رتیل مرده و زنده اش یکی است. این را دیگر هر پروانه احمقی میداند. چه زیاد ملتی که سالها به خاطر یک جنازه رتیل که توی راه افتاده راه خانه اشان را کج میکنند. رتیل مرده و زنده اش یکی است...
 
کلاش
و
نان لواشو
پشت سنگک
دمر برای
و هیچ چیز
ریز
ریز آمد
و جگرهای ما را جر داد
هنوز بچه بودیم
 
ما از توی قبرهایمان
درمی آییم
یک روزی
و دنیا را میگیریم
و سینه های زنهای زیبا را میگیریم
دنیا به ما حرام شد
این منصفانه نیست
قرار نبود
نباید
نه باید
انگار نه انگار
که
و

 
دستهای تو
مثل یخی که حضرت فاطمه
توی جهنم
برایم پایین فرستاده باشد
دردناک و
زیبا هستند
من از تمام تو
سو استفاده خواهم کرد
نگاه کنید
حضرت فاطمه
سلام الله
یک گناهکار دیگر دارد
دوباره روی
دروازه های بهشت
التماس میکند
 
رو به سوی آفتاب گیسوان به باد اسپرده. چشم گشود و دریا را دید. گفت "زن اختیار نکن" بعد دست توی دست دوست دخترش رفتن از گلستان لباس خوشگل خرید کنند. مواشو با کش بسته بود. استاد کس کش من.
 
درخت سرش را تکان داد
گفت
فلسف بافتن کافی است
درختها باید
هم را
و به پروانه ای نگاه کرد
که در غروب
گم
رفته بود
انگار
 
قهرمانها بیایند
تاجهای گل آماده است
و دختران خوشگل
با ساقهای نقره ای و طلایی
قهرمانها بیایند
تشویقشان کنید
تشویقشان کنید
تعظیم
تعظیم
و بعد اگر گریه خواستند
گریه های از شادی
دوربینها اشکهای خوشحالی را بگیرند
عکسهای زیبای پهلوانی
قابشان کنید
قابشان کنید
باور کنید
باور کنید
جلاد هیچ کاره بوده
این یک حرکت تاریخی به سمت آزادی است
از هر وری که بخواهید
ولی از بعضی ورها
بیشتر درد میگیرد
 
میخواستم دریا بشم

بین همه این آهنگهای خالطوری که خوانده شده این یک آهنگ عجیب برای من همدلانه است. فکر میکنم که این آهنگ یک جورهایی داستان کلی ایرانی ماست. آبهای دور دوری که به فکر دریا شدن راه افتاده ایم و هر کداممان یک جا به گل نشستیم. از پیمان که انقلابی گری را ول کرده. یا مهدی که دارد FPGA درس میدهد احتمالا به خودش تنهایی. علی که دارد خل میشود دور دور همه را میبیند مثل گردباد شده فقط دور خودش میگردد. یا بقیه. فکرش را که میکنم یاد هم سن و سالیها می افتم که میخواستیم دریا بشویم مهدی که میخواست ایران را آباد کند علی که مثل طوفان از سر مردم رد میشد. محمد که قرار بود خیلی چیزهای دنیا را کشف بکند. و من که قرار بود جایزه نوبل ادبیات بگیرم. حالا که فکرش را میکنم دقیق که نگاه میکنم میبینم ما برای خودمان هر کدام یک مرداب کوچک درست کردیم مثل زیربامی که من به سقف آن چسبیده ام. و همه اش داریم با خودمان حرف میزنیم. فکر میکنم این صدای همه ماست که میخواند گاهی. بدون توجه به اینکه چقدر پولدار شده ایم. احتمالا افشین هم که متخصص خوشبخت شدن بود هم الان دارد میخواند که میخواستم دریا بشم، میخواستم بزرگترین، دریای دنیا باشم

 
صدای شقایق آبی است
و صدای لاله سرخ است
و عنکبوتها بوی سیاهی میدهند
و سیاه و سرخ و بنفش رنگ دستهای تو
روی سیاههای پشمهای پشت من چسبیده
 
درخت های این سرزمین دارند تکیده
و چیده
و ریده
و سینه هایش دارد
مالیده
و بوسیده
و خریده
میشود
به ثمن بخس
چرا شاعرها کاری نمیکنند؟
چرا ما
شعرهای ترسناکتری نمیگوییم؟
 
در کوهسار ظهر ناک بعد از توالت همسایه.
کسی دارد
در باد و در تاریخ خوفناک ما خواب آلوده میریند.
سبیل دارد و چخماق
و جرات نداریم حالش را بگیریم.
افسوس تاریخ ما بویناک میشود.
به گرد آفرید در کارزار قادسیه تجاوز شد.
به اسب رستم هم حتی
این عربها تجاوز کردند
و مردم هی سراغ کوروش را میگیرند
انگار نه انگار ما
خود خرمان
سیاوش را کشتیم.
 
ما کوریم
زنها می بینند
برای همین از ما نگرانتر هستند
برای همین بوی بهتری دارند
برای همین همیشه نگران تاریکی هستند
و لکه های بدی که روی پشت ما چسبیده
ما خوابیم
زنها بیدارند
ما درد هایمان را که آرام کنیم
سرمان را میگذاریم
میخوابیم
آنها هستند
که بر میخیزند
به بچه سر میزنند
گل را آب میدهند
و به پسر بچه خانه روبرو
که تا همیشه بیدار نشسته
پستان نشان میدهند
ما خوابیم
ما خیال میکنیم
جواب سئوالهایمان را گرفته ایم
 
همه چیزهای نفرت انگیز زیبا هستند اگر زنها این را که مطمئنم میبینند درک میکردند ما رتیلها توی چاله های کویرها زیر آفتاب کباب نمیشدیم

 
میدانی؟
روی انگشتهای تو نوشته بیا
و روی رد پاهایت
و زق زق زانویم هر بار
به من میگوید
اگر که دور بایستم
نگاه کنم که میروی داری
برای هر دوی ما بهتر خواهد بود
 
تو داری براق میشوی و از توی جمع میزنی بیرون آدمهای دیگر جمع دارند کمرنگ میشوند و من دارم مدام به تو نگاه میکنم این خیلی بد است این اصلا خوب نیست. تو داری مثل یک حشره شناس باتجربه یک رتیل شکار میکنی. خیلی برای رتیلها کار خطرناکی است که اطراف حشره شناسها بگردند ولی باور کن دارم میمیرم که من را شکار کنی تمام موهای روی تنم سیخ وایستاده...
 
آدم سعی میکند بزند توی شب و گم و گور بشود بعد پیدایش میشود دوباره و یک ذره از شب به تنش چسبیده...
 
چون شهرام داستانی که برایش تعریف کردم را کامل نگفته. و خود داستانش را خیلی دوست دارم یکبار دیگر مینویسم. یک همکلاسی هست توی کلاس صالحی که اسمش ژیلاست یکی از مناسب ترین اسم هایی که تا به حال برای زنی انتخاب کرده اند. واقعا حقیقتا و عمیقا ژیلاست. مخ فمینیستهای کلاس از تریپ هایی که میگیرد به هم میریزد. لای دستمال کاغذی بزرگ شده و یک کمی همچین بوی نان خامه ای مانده میدهد. و کمی هم بوی بیمارستان. حالا یکی از این فمینیستها از نوع کوچولو و تیره که اسمش کبوتر است یک شعری خواند که تویش اسم مجدلیه بود. بعد از اینکه شعرش تمام شد توی شلوغی آخر کلاس ژیلا از کبوتر که بالطبع سعی میکرد از دستش در برود پرسید. "این مجدلیه کیه؟" کبوتر مثل اینکه یک جور منصب مهم باشد گفت "خوب اون یه فاحشه بوده عیسی رم دوست داشته" ژیلا برگشت به کبوتر گفت "یعنی دوس دخترش بوده؟" فکر میکنم نصف پرهای کبوتر از این اظهار نظر ریخت توی لباسهایش...
 
زیر بغل بعضی زنها که عرق میکند خیلی قشنگ است. جاهایی که معلوم میشود جاهای خیلی مهمی است بوی خوبی هم دارد...
 
آدم از روی قیافه زنها میتواند بفهمد که شکل پستانشان چه شکلی است. برای این کار آدم باید زیاد پورنو softcoreدیده باشد. البته یاد گرفتنی نیست. دانش نیست یک جور آگاهی است که آدم بعد از یک مدت مطالعه شکل تن برهنه مردم پیدا میکند. (از شهاب بابت ایده اش ممنون حرفهایش مثل روزنامه های فعلی میماند که خواندنش دل آدم را میزند به هم ولی برای شیشه پاک کردن خوب هستند)

 
توی جهنم بود
که آمد دنیا
دستهایش کوتاه
پاهایش کوتاه
و صدایش
و صدایش بلند بود
خدا او را دید
خدا او را شنید
شانس آورد
خدا صدای بلند دوست داشت
بعدها در بهشت
روی پشتش ماهیتابه میگذاشتند
 
من را ببخش لطفا. جرات نمیکنم درباره لای پای تو بنویسم. می گویند مرتضوی می آید و آدم را دستگیر میکند و چوب میکنند لای پای خود آدم.
 
فکر نکن درست میشود همه چی توی هیچی جریان پیدا میکند و ما را هم با خودش میبرد به سمت یک جایی که اسمش زندگی است همه مجبوریم با آن برویم بهتر است آدم شلپ و شلوپ کمتری راه بیاندازد کافیست آدم تا 2،522،880،000 بشمارد عدد بزرگی نیست خیلی زود تمام میشود. شاید هم شانس آوردی همان وسطها یک جایی تمام شد ولی قول میدهم از این بیشتر نشود. بعدش میروی یک جای دیگر و خیلی عذاب میکشی آنجا هم ولی هر چقدر که بشماری تمام نمیشود. خیلی برایت متاسفم خیلی نگران باش...
 
درختا
همون دخترن
که جای رشون عوضه
دخترا همون درختن
به همون بلندی و نازی
همونجور بوی خوب و
موای ناز داره هر درختی
که
دیدم
 
شمر گفت
"این مرد اضافه است"
او را از تیر این چراغ
یا
آن چراغ
یا آن یکی چراغتر
بیاوبزید
شمر گفت
این مرد مرده است
نگاه کن
ببین
نظاره کن
تکان هم نمیخورد
شمر گفت
شمر گفت
شمر گفت
و قد قامت حسین
روی تپه ها
در انتظار قطره باران نشسته بود

 
کارش که تمام شد توی چشمهاش نگاه کرد گفت
"کیف داشت؟"
چشمهای دخترک برق زد
گفت
"میشود یک لحظه بروم توالت خودم را بشورم"
"می آیم نگاه میکنم اگر اشکالی ندارد"
 
گفت فریاد میزنم
گفتند خفه خوان
گفت حرف میزنم
گفتند هیس
گفت اینجور میمیرم
گفتند نمیتوانی
توانست
مرد
 
بیفایده است
ما هیچ چیز تازهای نداریم
جهان ما پایان یافته است
مثل آن بیچاره توی
پرتغال کوکی
فیلمهای وحشتناک نشانمان میدهند
و چشممان را هم نمیشود ببندیم
 
این را مطمئنم
همیشه همه چیز قبل از آنکه شروع بشود پایان می یابد...
 
توی شب
زنی با جورابهای بنفش سر به دنبال من گذاشته
و من
مثل احمقها
همه اش دارم دعا میکنم مرا بگیرد
میدانم
خوب میدانم
مرا نخواهد خورد
زنها کلا با من مهربان هستند
دلشان به حال عنکبوتها میسوزد
مادرم فقط سوسکها را میکشت
 
تمام این چند ساله من دارم از خودم فرار میکنم. از اینکه توی سرنوشتم نوشته آخرش یک مهندس خوشبخت و یک پدر خانواده خواهم شد. این بازیهایی هم که جدیدا در می آورم و برای خودم هم سخت است و حال خودم را هم به هم میزند. برای همین است. ولی سرنوشت مثل بچه ای که نمیگذارد عنکبوت بیچاره به خانه اش برود هی راهی که من میروم را میگرداند یک ور دیگر. زنها تمام دنیا هستند همه چیز را میدانند لااقل خیلی از چیزها را سعی کن اگر میتوانی کمی سرنوشت من را تغییر بدهی. صحنه های سکسی زیاد تویش بگذار. یا لااقل کمی مهمانی و سینمایش را زیاد کن. حداقل کمی یخ هر رنگی که دوست داری بده که روی زخمهایم بگذارم.
 
من هیچ حس خاصی ندارم. این را به تو گفتم نه ؟ خنده دار است. باور نمیکنی؟ ولی رتیل هاهم گاهی حتی اگر توی بیابان برای 5-4 سال پشت هم مانده باشند. میشود خوشحال بشوند. یا لااقل میتوانند چند ثانیه فراموش کنند...
 
گفت : "مال لئونسیا پرادویی؟"
"آره"
"دسته اول سال پنجم؟"
آلبرتو گفت:"آره"
زن غش غش خندید:"تو امروز هشتمین نفری هستی که از اون جا اومده ی. هفته پیش خدا می دونه چند نفر اومدن. من نظرقربونی شمام
"بار اوله که میام اینجا" و سرخ شد
زن با خنده دیگری حرفش را قطع کرد، گفت:"البته خرافاتی نیستم. مجانی هم کار نمیکنم، یعنی عاشق چشم و ابروی کسی نیستم. هر روز یکی می آد می گه بار اولمه. از دل و جرئتت خوشم می آد."
"منظورم این نیست. پول دارم"
زن گفت:"این یه چیزی. بذارش روی میز آرایش و عجله کن، ژنرال، شب تا صبح برای تو وقت ندارم."

"سالهای سگی"
ماریو بار گاس یوسا
ترجمه احمد گلشیری

 
خوبی زنها این است که آخر هر چیزی میتوانند یک اسم سکسی اضافه کنند. مثلا به 206 بگویند ماشین سکسی. یا case کامپیوتر سکسی یا مثلا گربه سکسی ولی اینکه یکی برای من نوشته که یک جور رتیل سکسی هستم جدا خیلی خنده دار است.
 
آدمهای زیادی را میشناسم که هنوز به چیزهای قدیمی افتخار میکنند. مثل آنهایی که هنوزلباس قدیمی میپوشند یا دامن پفی دوست دارند. یا فیلسوفهای احمقی که به انسان بودنشان افتخار میکنند.
 
به علی و پیمان برنخورد ولی من از این مکانیکها دست و پا چلفتی تر ندیده ام. یک هفته است میخواهند یک دانه پمپ وصل کنند. یک دفعه لوله هست فلنج نیست یک دفعه شیر ندارند. یک دفعه همه چیز حاضر است مهندس گم شده. فکر کنم این پروژه تا بینهایت سال دیگر طول میکشد. احتمالا من هم همینجا توی ساوه زن میگیرم. زیاد هم بد نیستند. آنقدرها که بچه ها میگفتند. من یکی دوتاشان که منشی های کارخانه اند را یک نگاهی کردم اصلا بد نبود.
 
فکر میکنم بهترین حالت ایستادن شورت، نصفه کاره در آوردنش است به اندازه پنج یا شش سانت بالاتر از زانو، میدانم که برای هیچ کس مهم نیست ولی آدم اگر چیز بی خطری به فکرش رسید باید بگوید. کلا حرف زدن کار درد آوری است ولی آدم گاهی چاره ای به جز حرف زدن ندارد....
 
چقدر بد است که همه فکر کنند آدم همه حرفهایش را میزند و هزار هزار کلمه همینطور خلاص توی دل آدم کوت شده باشد.
 
آدم به خودش احترام میگذارد و بعد به خودش فشار می آورد و بعد چرق میشکند و بعد دیگر برای چیزهای شکسته احترامی قایل نیست...

 
دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی دارم میروم ساوه...
فعلا تا بعد
 
حرفهای من را نشنیده بگیرید اصلا بگذارید توی دلتان بماند. یعنی اگر میتوانید دفعش کنید. کوییلو بخوانید کوییلو برای درمان حرفهای تخمی خوب است. یا هر رمان تخمی دیگری که دوست دارید. ولی درباره اش فکر نکنید. این جور حرفها مثل شیشه خورده میماند از گلو که برود پایین تا ماتحت آدم را میتراشد. اصلا چرا می آیید اینجا؟ اینجا ضرر دارد دل آدم میگیرد رنگش خوب نیست. میان پای آدم عرق میکند خارش میگیرد.
کجا دارید میروید حالا؟
گه خوردم
تو را به هر کسی که دوست دارید نروید.
ببینید من
راستش
خیلی
آنجورها که فکر میکنید نیست
یک طورهای دیگری است
یعنی
من
باید
به هر حال
حالا که دیگر رفتید چه فایده دارد بگویم؟
 
من چه کار دیگری
هی فکر میکنم با خودم
که من چه کار دیگری
می توانم
من
بکنم مثلا؟
فعلا سکوت میکنم
لااقل حرفهای آزار دهنده همین تو میماند
 
صدای باز کردن دکمه دخترها مثل صدای باز کردن پنجره است وقتی که آفتاب آمده باشد.

 
زندگی مثل یک چرخ است که بعضی از جاهایش سیمهایش زده بیرون و همینطور که میچرخد تن آدم را خراش میدهد...
 
- تو از چه حیوونی میترسی
- رتیل
- فک میکنی شبیه چه حیوونی استی؟
- رتیل
- واسه چی؟
- واسه اینکه خیلی نفرت انگیزه
 
میتونستم

ميتونستم امشب
شباي هارلم و بگيرم
بپيچونم دورت
چراغاي وينگيلشو کلا کنم برات
مي تونستم امشب
ماشيناي گنده خيابون لنوکسو
تاکسيا و قطاراشو
واسونم
که صدا صداي تو باشه همش


ميتونستم امشب
صداي تپ تپ نفساي هارلمو فروش کنم
تو گرام
بگم بچرخه
همينجور بچرخه و باز بچرخه
و باش
با تو بچرخم
تا صب
سياي دختروي کوچه هاي هارلم

لنگستون هیوز
و خودم
 
شب مال ما رتیلاس
توی شب نماز شب نخونین
شبتون غصبیه
شب مال ما رتیلاس
صدای دعای شما حواسمونو پرت میکنه
یادمون میره کجا شو نبوسیدیم
 
حتی رتیلها هم یاد احمدی نژاد و اژه ای و فلاحیان و هرندی که می افتند. در میروند پیش یک زنی...
زنها جواب نیستند ولی آدم را یک مدتی سر میکنند. مثل مریضهای سرطانی که مدام مرفین میزنند.
 
شهر پر از تاریکی است
و تو نامرد اد
مثل بازهای کله خر داستان
روی شانه من نشسته ای
هیچ کاری از من نمی آید
تویی که شاه میکنی
تویی که به هوا میبری
تویی که رها میکنی
یا
پاره پاره میکنی
من هیچ کاره هستم
 
Femme Macabre

به درخت بسه باشنشون
به ریزه ریزه بافه های موهاشون
به دستای بریده مرداشون
خاک پاشونو گرفته باشه
بند دست مردا دستاشون
دامنا صورتاشونو گرفته باشه

غروب شه
تاریک خوب شه
صدا بیاد پاشین
زنا پاشن
شب عزیز اونوقت
بپاش و بریز میشه اونوقت
مردای مرده از، اعتصاب و گلوله میان
زنای تا خرخره خورده میان
دامنا میره بالا
هی
صدای باد میاد
صدای کوبه میاد
کوه صدا میزنه مردمو
مث مردم که آسمونو میخوان
شب دم میگیره
هی
صدای قدم میاد
تیک
تپ
تیک
تپ
تیک
تیک
بعد صدای شب می آد
حالا
"سیاهی میره میبینین آخر"
آدما رقص میکنن
رقص میکنن
شب میره با این تکون
با اون تکون
حالا
یه تکون
یه تکون
دوتا تکون و
تکون تکون و
تکون تکون
حالا
یه تکون
یه تکون
دوتا تکون
تکون تکون و
تکون تکون..."
 
جدیدا میگویند ضابطین قوه قضاییه بچه تخسهایی را هم که لج میکنند و غذا نمیخورند را میخواباند و سرم وصل میکند. ار ملاقات دختر همسایه اشان هم جلوگیری میکند. تازه از آن عجیب تر صفار هرندی میخواهد بشود وزیر ارشاد...
 
یک شاخه گل
بردم به برش
انداخت توی جوب
گور پدرش

 

قسمتهای زیادی از شخصیتی که برای این وبلاگ ساخته ام و قسمتهای زیادی از آن چیزی که به نام خودم میشناسم. برداشتی از این فیلم است. "مردی که زنان را دوست میداشت"(+) یکی از تاثیرگذارترین کارهای تروفوست برای من که به من خیلی چیزها درباره زنها یاد داد و اینکه از این راه سعی کنم خودم را بشناسم. الان که دوباره یاد فیلم می افتم میفهمم که چقدر از این فیلم یاد گرفته ام و چقدر مهندسک مسخره فیلم را تقلید کرده ام. این فیلم به نظر من برای مردها فیلم بسیار خوبی است و به آنها کمک میکند موقعیت خودشان در جهان را بفهمند...

فیلم درباره مراسم سوگواری مردی است که فقط زنها در آن شرکت دارند بعد فیلم یکجور اتوبیوگرافی از زندگی این مهندس چهل ساله را نشان میدهد. مردی که از مردهای دیگر میترسیده و ادبیات را و زنها را دوست داشته کتابی درباره زندگی خودش نوشته به همین نام فیلم و در چهل سالگی مرده است...

فکر میکنم من هم همان حدود چهل سالگی در تصادف با ماشین بمیرم مثل همان طرف...

Labels:

 
چرا ؟ (+)

شاید ما به آخر دنیا رسیدیم. دیر شده برای هرکاری حتی برای نبودن هم یک کمی دیر شده. دوره ما شروع نشده تمام شد و حتی به درد این نمیخوریم دیگر که توی دیوار ما را بگذارند. لااقل تورو خدا التماس میکنم یکی بیاید ما را قتل زنجیره ای بکند ما داریم میپوسیم توی پیله های خودمان. ریش می گذاریم جای چه گوارا شبیه بن لادن میشویم ریش میتراشیم میرویم کافه که ژان پل سارت شده باشیم کیر میشویم در عصر بعد از ظهر جمعه. خبرهای مزخرف به ما میدهند. کارهای مزخرف به ما میدهند. به ما بیل میدهند. بیل من شکسته است مهندس ما به آنها میگوییم و رییسم فقط سیگار میکشد و توی تاریکی لبخند میزند...
ما له شده ایم شهرام، این یزیدها ما را له کردند و له شده ما دیگر به درد نوشتن نمیخورد...
 
جالب است که زمان بچگی به پسرها میگویند دودول طلا ولی به دخترها هیچ چیزی نمیگویند. فکر میکنم اثر روانی عمیقی میگذارد برای بچگی فکر اینکه آدم چیزی ندارد. مثل مردها که بزرگ که میشوند همه شان عقده پستان دارند...
 
ببینید من گفتم بد نیست اینجا بگویم که اصلا از غنی سازی اورانیوم خوشم نمی آید و هیچ از موشکهای جدید آمریکایی هم همینطور. در نتیجه فکر میکنم بد نباشد به آقایان تاکید کنم که جمله ملت ما با غنی سازی اورانیوم موافق است را به جمله ملت ما به جز علی چلچله با غنی سازی موافق است تغییر دهند. من شخصا کلا زنها را بیشتر دوست دارم و کتابهایم را...
 
خیلی بد است که آدم یک چیزی را برای متاثر شدن دیگران تعریف کند و ملت به او بخندند.
 
برای همه کارها پیر شده ام دیگر. به مرگ هم این را گفتم یک جور باهالی همه جایم را بازرسی کرد بعد توی دفترش را نگاه کرد گفت برای مردن ولی هنوز جوانی.
 
برگشتم به همان خانه اول سرگشتگی که از آن آمده بودم. کیف داشت کمی بعئش که درباره اش فکر میکنم...

 
همیشه آدم به یک جای بالایی که میرسد گه گیجه میگیرد که چطور بیاید پایین. برای همین فکر میکنم بالا رفتن کار خیلی بیخودی است. این حرفها را برای این نمیزنم که دیگر نمیشود بروم کوه. برای اینکه راجع بش فکر کنید میزنم...
 
آدمها نمیتوانند با هم دوست شوند. آدمها از هم میترسند. حق هم دارد آدم خطرناک ترین حیوانات زمین است. شما هر کاری که دوستش را دارید بکنید. ولی من گوشه های خلوت کارخانه ها را ترجیح میدهم...

 
ما عنکبوتها یک ضرب المثلی داریم که میگوییم مگسهایی که فرار میکنند. مگسهای احمقی هستند. زندگی کردن از خورده شدن بیشتر درد دارد...
 
مردم من کلمه احمقانه و اشتباهی است. هرکس که میتواند برود از اینجا برود. ترجیح میدهم توی کافه ای جایی زمین بسابم. تا اینکه سعی کنم از صفار هرندی برای چاپ کتاب اجازه بگیرم.
 
عنکبوتها آرام از دیوار قصر میروند بالا
و تارهای کوچکشان را توی درزهای اتاق ها می تنند
ما شام میخوریم
غذا عالی است
خواهرمان با شوهرش بالاست
تخت با صدای هن هن مزمن
پایه اش روی سقف تکان میخورد
و با هر تکان یک جیغ وحشتزده می آید
مادرم با وحشت پدر را نگاه میکند
پدر لبخند میزند
پیت ژله بیشتری میخواهد
ملینا میگوید
"درد هم دارد؟"
وانمود میکنیم کسی صدایش را نشنیده
 
یک سایه سیاه دارد می آید آقا
یک سایه پلید
از آن پنج عصریهاش
با دوشاخ ویرانگر
یک منخرین حلقه دار
شانه های پهن
یک دود آشکار
سنگین و بی موج
مثل اینکه از خشم و اندوه ساخته باشند آقا
من لورکا نیستم
میدانم
میدانم
حیف
ولی یک گلوله دارد از قلب من رد میشود آقا
من درد دارم آقا
حالم مشوش است
 
قرار است صفار هرندی بشود وزیر ارشاد. من دیگر کاری به این خزعبلات ندارم یک پلی استیشن خریده ایم توی خانه بازی میکنیم. خدا کند ممنوع نشود. اولین فرصت هم برمیگردم ساوه هوای اینجا سنگین است. حال آدم خراب میشود در تهران. آنجا اگر دلت خواست درباره پستان و لای پای تو مینویسم. اینجا انگشتهایم نای تایپ ندارد دیگر....
 
دیشب باشهرام(+) خانه هنرمندان بودیم یک نفر از دوستهای شهرام یکجور با اطمینانی گفت گنجی مرده. به جلسه دمبل که ریده شد. هر کداممان با یک تلفن سعی میکردیم به کسی زنگ بزنیم خبر بگیریم. به چند نفر آدم معروفی که میشناختیم زنگ زدیم آنها هم گفتند خبرش را شنیده اند. من سعی میکردم سالاد بخورم سرم به کار خودم باشد. همه اش میگفتم امکان ندارد، نمیشود بمیرد و از این حرفها و یک صدایی ته دلم مثل همان قطره قطرانی که بامداد میگوید توی ظلمات میچکید هی به خودم میگفت. "نکند. مبادا طرف مرده باشد جدا؟" درد داشت احساس خوبی نبود بچه ها که داشتند آنورها میگشتند آمدم توی چمن دراز کشیدم از زمان بچگی اینکار را نکرده بودم. ممنوع بود. به همه چیز آلرژی داشتم آن موقع. همانجا دراز کشیدم دستهایم را باز کردم و به این آسمان لعنتی فکر کردم که همه جا آبی نیست. توی راه برگشت به رفیق شهرام فحش میدادم، مثل اینکه اگر نیامده بود گنجی نمرده بود. امروز باز به گویا سر زدم خبری از گنجی نبود. فکر کنم شایعه بوده ولی دلم هنوز صاف نمیشود هیچ جور. مثل این آسمان لعنتی که تا باران نیاید صاف نمیشود...

 
همیشه وقتی آدم میخواهد یک کاری را شروع کند نباید از خودش بپرسد که آخرش چی. آخر همه کارهای دنیا مزخرف است آدم را از زنده بودن ناامید میکند...
 
پریروز همینطور بیخودی توی حیات دراز کشیدم نگاه کردم به آسمان که تقریبا بنفش بود و ابرهای خاکستری داشت احساس کردم توی چشمهای یک آدم خیلی بزرگ دارم نگاه میکنم که او هم مثل من خیلی غمگین است و هر دو هم داریم همدیگر را با نگاههایمان ملامت میکنیم. نمیدانم چرا توی آسمان غروب که نگاه میکنم اشک توی چشمایم جمع میشود...
 
فکر میکنم که هیچ کار خوبی نکردم. ولی فکر میکنم برای تو خیلی بهتر است پروانه. برای مرداب هم همینطور. من میفهمم گاهی حال مرداب هم وقتی بال یک سنجاقکی که روی نیها نشسته ترک میخورد و تالاپ می افتد توی آب گرفته میشود. اصولا کارهای دنیا دوجورند کارهای بد و کارهای بدتر وقتی آدم کار بدی میکند در واقع انتخاب درستی کرده...
گرچه که توی این دنیا بهتر وجود ندارد و بد هم زیاد از بدتر بهتر نیست...
 
طشت رختو از
اشک چشم
پر کردم
رختخواب چرکمونو شستم
جای خون نداره دیگه
خیالت راحت
برو عمل کن
شوهرت نمیفهمه
 
سمیه

گف سمیه. می گف سمیه. هر چی که پرسیدم گف سمیه. میدونسم نیس. سمیه موش سیاهه بابا قبل اینکه بره گفت. همون هم گفت زن صیغه نکن. صیغه خوب نیست. من گفتم بابا زن صیغه که خوبه، قشنگه، بوش خوبه، مث مادر مهدی. گفت مهدی بابا نداره معلوم نیست آخرش، که بچه صفره بچه صفوره بچه کیه. گفت مادرش عده نمیکرده.یه ماه آخه زیاده زن بی شوهر. یه ماه زیاده زن بی شوهر یه ماه همه جاش میسوزه علی الخصوص اونجاش. به هر حال گفت اسمش سمیه اس ریز و سیاه ولی گیس قهوه ای مث درخت بلند و صاف از پشت میریخت کپلش پیدا نبود. باور نکردم ولی گرچه گفتم چی گفت اسمش سمیه اس موی سیا نداشت که، رنگ درخت بود. آخه ر نگ درخت باشه موی کسی که سمیه نمیشه. دروغگو گریه میکرد ردش که کردم رفت. آخرا شبیه سمیه شده بود وقتی داشت میرفت از خونه صفر اینا مهدی دستش...
 
برای مرد شدن خیلی چیزها را باید یاد گرفت. آنهایی که فکر میکنند حرفهای پدرشان راجع به دروغگویی حرف مفت است زودتر مرد میشوند...
 
همیشه وقتی یک چیزی میپرد آدم حالش گرفته میشود. این واقعیت به هر حال حتی برای خاکستری ترین رتیل ها که توی قبرستان زندگی میکنند هم وجود دارد. هیچ حس خوبی نیست و این مساله که خیلی خیلی برای خودش و برای تو سخت بود اگر میماند فایده ای ندارد و به آدم آرامش نمیدهد. کلا دنیا جای همین مزخرفات است برای همین است که ما عنکبوتها اگر به صورت اتفاقی پایمان نلغزد و روی سر کسی خراب نشویم تا وقتی بمیریم توی همان تاریکی میمانیم. یکی از عنکبوتهای هزارسال پیش که توی بیابان زندگی میکرد به پسرش همیشه میگفت. خشت دنیا را با رس اندوه ساخته اند بدون یک ذره ملات چیده اند آمده بالا یک پلق که بشش بزنی خراب میشود روی سر آدم...
 
همتایی مردونه ترین کار دنیا اینه که آدمای سر تق بیان روی حرفشون. دمت گرم. این حرفت خیلی علامت خوبیه. علامت اینه که آقای قلابی نمیتونه آقای واقعی رو که گنجی باشه از این بیشتر زجرش بده...
 
همیشه آدم اولش فکر میکند که خوشبخت میشود
حیوانکی آدم...
 
ما رتیلها زیاد درباره فلسفه فکر میکنیم. اینکه آدم مجبور باشد 80% عمرش را توی تاریکی تنها بنشیند و هزار چشمش را روی دیوارها بدواند باعث میشود که بعد از مدتی به دنیا زیاد فکر کند این اصلا چیز خوبی نیست. باعث میشود آدم درد بگیرد.
 
دیواری
دیواری
دیواری
و بر هر
آن
نگهبانی
بر دیواری
سیگار میکشد
قنداق عرق کرده را فشار میدهد
تفنگ را دست به دست میکند
به خود میگوید
"دشوار است
دشوار است
آزادی
وقتی که
خود
نگاهبان خویشتن باشی"
 
شهرام(+) راه عکس گذاشتن توی وبلاگ را کشف کرده است.
 
میدانی سنجاقک آدم گاهی از هیچ چی دلش میگیرد از اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده زیاد دلگیر نیست. آدم دلش از این میگیرد که هیچ امیدی هم به افتادن اتفاق نیست. و دارد توی همان مرداب همیشگی شنا میکند. فکر میکنم دیگر گم کرده ام اینکه این همه سنجاقک که می آید کدامشان الکی و کدامشان واقعی هستند. باور نمیکنی دیروز و پریروز یک پروانه این ور ها می آید. خیلی خنده دار است شاید احساس میکند من هم یک جور گل زشتم. می آید همین ورها مینشیند و با من حرف میزند هی. کل کل میکند فکر میکند که قرار است در اثر نشستنش یک اتفاق بزرگ بیافتد. خیلی خوب است پروانه ها خیلی خوشگل هستند. ولی بوی مرداب بال پروانه را خراب میکند سنجاقک. دلم نمی آید کیشش بدهم. خیلی قشنگ است. خیلی سخت است گاهی آدم دلش برای کسی بسوزد که دلش برای خودش نمیسوزد.
 
نمیدانم بعدها درباره این ساعت و این روزی که این وبلاگ را مینویسم چه حرفی خواهم زد. ولی فکر میکنم که احمدی نژاد هر چقدر هم که ملت ایران عقب مانده و نفهم باشد بازهم برای این مردم زیادی رییس جمهور درپیتی است...

 
روی سنگ قبرم بنویسید

در اینجا رتیلی خفته
که به این امید زندگی کرد
که کسی سنگ قبرش را نخوانند
شما به آخرین آرزویش ریدید
که سنگ قبرش را خواندید
اگر زن هستید کمی پایتان را به یادش
لااقل
بازتر بگذارید
بوی مانده لای پای زن دوست داشت
 
POET ONE IN SAVEH - PT1-SV Condition Report
پیچ ها مهمند
مهره ها مهمند
سیمها مهمند
سیم پیچها مهمند
لااقل به همان اندازه بی اهمیتند که چیزهای دیگر
G5.1 را به G8.2A وصل میکنم
و کلید CB1-G18 را بزرگتر خواهم گرفت
داغ میشود
تنهاست حیوانی
یکی مرا هم عوض کند
حیوانی هستم
و دارم
داغ میشوم من هم
PT1-SV تنهاست دارد داغ میشود
 
دلشوره دارم
و سرم
دوار میگیرد
مثل سرم
که به دست گنجی
و مثل گنجی که روی تخت
این امیدهای ماست که
قطره قطره آب میشود
و در هم میرود شاید
دلشوره دارم
عجیب دلشوره دارم
 
خیلی دوست دارم خاتمی که الان این از تخم هم آویزانها روی پشتش ایستاده اند برود و بعد اینها انقدر تخم هم را بکشند تا کنده بشود مال هردو...
 
به جان عزیزت
که میخواهم
جان دیگری عمرا
نباشد رویش
جای دستهایت
هنوز روی ملافه ها مانده
 
پستان و سینه عمیقا فرق دارند با هم. عجیب است که شاعرها این را نمیفهمند. فقط فروغ این را میفهمید شاید به خاطر اینکه سینه داشت و پستان هم داشت.
 
فکر میکنم پیرهن قرمز یک سره که زیرش شورت صورتی پوشیده باشند بدون سینه بند چیز خیلی قشنگ و زیباییست. جالب است هیچ اهمیتی ندارد الان که راجع بش فکر میکنم که سینه های کسی که پوشیده چطوری باشد...
 
و من هشدار میدهم به همه که نزدیک شدن به رتیل کار بسیار خطرناک و تقریبا غیر ممکنی است. و گرچه ممکن است زیاد سخت به نظر نرسد ولی کار راحتی نیست. لطفا ولی تلاش کنید کمی رتیلها احمق ترین زشت ترین ولی تنهاترین انواع عنکبوتها هستند...
 
خیلی بامزه است. یک نفر که کمی درس خوانده به من بگوید چطوری است که خواهر ناسا برای این شاتلهایش هر شب بوسیله این فومها و مخازن سوخت گاییده میشود در حالی که سی سال پیش به صورت بسیار تخمی رفته اند ماه و سالم برگشته اند.
 
بعضیها فکر میکنند که تکراری شدن حرفهای من درباره زنها چیز خوبی نیست. خیلی این حرف چیز عجیبی است تمام چیزهای دنیا تکراری هستند. ولی هیشکس از آن شکایتی ندارد معمولا. برای همین هم هست که چیزها امیدوارانه به زندگیشان ادامه میدهند. چیزهای خیلی خنده دارتر و مزخرفتری را دیده ام که هی مدام تکرار میشوند و کسی به آنها معترض نیست. مثل درسهای فیزیک نمازهای پیمان ، یا پنج شنبه حمام رفتن زنهای شوهر دار هیچ همسایه ای به رفیقش نمیگوید "میترا جون این برنامه پنچ شنبه شما که صداش می اومد خونه امون دیگه خیلی تکراری شده اگه میشه بندازیدش سه شنبه" فکر میکنم حرفهای هر کسی یک حدی دارد و وقتی کف گیرش به ته دیگ میخورد باید همان حرفهای قدیم را دوباره تکرار کند...

 
یکی از علامتهای شاعر بودن این است که آدم به کس شعر بیشتر از کس علاقه نشان میدهد...
 
من فکر میکنم کشاله ران آنجا که به میان پای زنها ختم میشود جای بسیار زیباییست. و به پستان زنها بسیار بسیار علاقه مندم. برایم مهم نیست حتی اگر که این را توی تلویزیون هم اعلام کنند...
 
حالت تهوع دارم و این حال دل به هم خوردگی با دوای ضد اسهال خوب نمیشود. این اصلا چیز خوبی نیست.

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM