به زنی فکر میکنم که الان در خیابان ولی عصر ایستاده موی میان رانش بلند و سینه هایش نوک تیز و کوچک است و به مردی از چین فکر میکنم که در یک کارگاه کوچک Vibrator سازی موتورهای کوچک را به اهرمهای پلاستیکی وصل میکند. به دخترک داستان مارکز فکر میکنم که نزدیکی های صبح انقدر رختخوابش از عرق و آب خودش و مشتریها سنگین شده که با یکی از مشتریها دو طرفش را میگیرند و میچلانند. فکر ها از توی سرم همینطور راه میروند و چشمهای خسته ام صفحات آخر ترکهای سقف را مطالعه میکند. ترکی که شبیه کون است و ترکی که مثل خنده های توست و ترکی که گیس بلند دارد و ترکی که شبیه میان پای همان زنی که اول گفتم پشمالوست. ترکها از هیچ جا شروع نمیشوند و هیچ جا پایان نمیگیرند ترک هر خانه ای به همسایه ای وصل است. آدمها و اشباحشان تا بی نهایت ادامه دارند...
[+] --------------------------------- 
[0]