هنوز بیش از نیم متر از قبر را نکنده بودند که خاک آغشته به نفت شد. آنها به طاهره نگاه کردند.
طاهره به جسد پیچیده در کتان نگاه کرد که روی زمین بود.
در تمام مدتی که نماز میت خوانده میشد. او گریسته بود.
یک نفر گفت "چه کار کنیم خانم؟"
طاهره گفت "دفنش کنیم"
همان یک نفر پرسید: "اینجا"
طاهره گفت: "آره، همین جا"
مراسم تدفین که تمام شد. باد کمی نمک از تپه های نمک آن اطراف را روی قبر ریخت، طاهره به همان سادگی که پسرش را از دست داده بود، دید که قبر را هم گم کرده است.
داستان ناتمام (A2-C2)
بیژن نجدی
[+] --------------------------------- 
[0]