حالا به همه چیز میتوانستم با اطمینان بیشتری خیره شوم. در بخار داغی که میپیچید و بالا می رفت، پوست تن مادرم، لیز و لرزنده به نظر میرسید. موهایش برق می زد. قسمتی از شانه و پشتش زیر پوششی از موهای خیس و رها، پنهان بود. و آب دانه دانه، روی آن میلغزید و پایین می آمد. سکوتی که در فاصله ما ورم میکرد، حرکتی گیاهوار داشت، انگار ادامه خاموشی سنگها و خاک بود. البته اگر مادرم نمیگفت - "آمدی؟ قربون دستت...میتونی پشتمو لیف بزنی؟..با صابون..با اسفنج"
داستان ناتمام (A+B)
از کتاب داستانهای نا تمام
بیژن نجدی
[+] --------------------------------- 
[0]