دیشب به مرگ اعتماد کردم میدانی؟ زیاده از حد تحریکم کرده بودی. یک انگشتش را گرو داد که میتواند مرا ببرد سینه هایت را ببینم و برم گرداند خانه. گفت قول مردانه میدهد که برم گرداند. مردن کار ساده ای نیست. هیچ وقت حس خوبی نداشته خودم هم میدانستم مرگ هم خودش گفته بود...
رفتیم از زیر سبیل بابایت که آنجا خوابیده بود رد شدیم از سوراخ در اتاقت آمدیم تو. من راه را بلد بودم. بوی تنت عجیب است رنگش آبی است یک خط باریک آبی از در توالت تا در اتاقت آمده بود و مهی آبی هم روی کف حمام را پوشانده. جای دستهایت روی در یخچال بود یک لکه درشت آبی کمرنگ. وقتی که رفتیم تو، قشنگ و دمر خوابیده بودی. و نمیشد سینه هایت را دید. فکر میکنم قشنگ بود. ملافه را به زور پاهایت از تخت داده بودی پایین. سرما میخوری فردا احتمالا مرگ گفت و پره های بینیت را نشان داد که داشتند به هم نزدیک میشدند. روی یک کتاب سفید جای دست آبی بود. فکر کنم شاملو خوانده بودی. پیرهن و شلوارت گلوله شده روی صندلی افتاده بودند. من را ببخش رفتم و شلوارت را بو کردم خیلی بو کردم انقدر بو کردم تا تمام رنگ آبی توی پاچه ها تمام شد. لب و دهانم آبی شده بود مرگ میخندید. خیلی شوخ است با هم خودمانی شده ایم. صدایم زد گفت غلت میزند. یک قدرت اضافی دارد که از چند لحظه قبل میداند چه اتفاقی خواهد افتاد. میگوید برای تصادف و اینها لازم است آدم از همان اولش میفهمد مشتری دارد یا نه. نگاهت کردیم یک جور قشنگ لگد زدی و غلت پاهایت از هم باز شد و پای راستت یک هلال آبی را طی کرد و دوباره روی تخت افتاد یک موجی از بوی آبی توی اتاق گشت مرگ هم حتی تحت تاثیر قرار گرفته بود. گفت شاید بعدا بیاید دوباره نگاه کند. سینه هایت قشنگ بود سینه هایت خیلی قشنگ بود ارزش مردن را داشت. به مرگ هم همین را گفتم...
[+] --------------------------------- 
[0]