در قافله بودم زنی آمد از آنسوی کویر روی پوشیده به جامه خضرا اهل قافله پنداشتند فاحشه ایست. براندند. گفت مردیست در قافله شما بوحسین نام او را خواهم. گفتم از من چه خواهی؟ گفت اگر اینان یاران تواند هیچ و بگذشت. گفتم کجا میروی؟ گفت میروم به او بگویم آنکه پنداشتی میتواند بداند. نمیتواند.
[+] --------------------------------- 
[0]