چند وقت پیش دوباره با مرگ حرف میزدیم میگفت پستانهای تو آنقدرها هم که من فکر میکنم بزرگ نیست میگفت خودش دیده. یعنی کنجکاو شده بسکه من تعریفت را کرده ام منتها خودش را نشان نداده. گفته بودم آخر بهش که از مردن میترسی. بهش گفتم نگاه کند ببیند موهایت که سیاه شده خوب است یا نه؟ میگفت زیاد هم بد نیست همینجور هم خوب است. کلا راضی بود. میخواست شاید مرا تحریک کند که بمیرم و بتوانم لختت را ببینم. بشش گفتم جدیدا امیدوار شده ام زیاد. زنگ میزند گاهی قرار میگذارد گرچه نمی آید ولی به هر حال. گفتم فعلا برای مردن تصمیم خاصی ندارم. نمیخواهم مادرم را برای اینکه روزها نروم شرکت توی دردسر بیاندازم. اگر بمیرم سیاه میپوشد و سیاه اصلا به زنهای چاق نمی آید...
[+] --------------------------------- 
[0]