برای بچه های دانشکده رضا، امیر، روزبه، علی، حمید، ابی، لادن، شیرین، مهری، خیلیها که دیگر یادم نمی آید و مریم که سراغ 18 تیر را گرفته بود...
گاهی آدم به قبل فکر میکند هنوز مریم خانوم. آدم فکر میکند به اینکه این همه راهی که دویده کجا آمده. مثل سربازهای جنگ که گاهی خاک لباسشان را می تکانند و به عقب یک جایی پشت آنجا که خورشید دارد غروب میکند نگاه میکنند. راستش آدم به خیلی چیزها فکر میکند آن موقع به خاکریزها فکر میکند و این همه آدمی که با یک گلوله پشت خاکها سقط شدند. به این فکر میکند که شاید بهتر بود نمی آمد جنگ مگر چقدر آمده جلو؟ مگر چقدر پیش آمده؟ یاد وقتهایی می افتد که فکر میکرد پیروزی خیلی نزدیک است مالک به چادر رسیده و بوی پیروزی می آید. فکر میکردیم بیخود شاید که رسیده ایم مریم خانوم ولی جدا فکر میکردیم رسیده ایم مریم خانوم. مثل وقتهایی که آدم بعد امتحانی که درس نخوانده خیال می کند که بیست میشود. خیلی بد است که تاریخ مثل رضوی زاده حق آدم را میگذارد کف دستش. فکر میکنم با این قدر درسی که خوانده بودیم همین نمره هم زیادمان بود. نمیدانم چه شق های دیگری میتوانست داشته باشد این داستان؟ حق مان بود ولی لیاقتش را نداشتیم باید بیشتر کتاب میخواندیم خیلی بیشتر از آن چند صفحه ای که می خواندیم باید می رفتیم کتاب میخواندیم و باید میفهمیدیم که این بوی پیروزی لعنتی قبلا هم و قبلا هم و قبلا هم توی این سرزمین پیچیده پیروز هم شده ایم ولی راهمان طولانی است راهمان خیلی سخت است.
راستش بد نیامده ایم خیلی از ماها چه مرد چه زن شیرآهنکوهی بوده اند برای خود. ولی هنوز خیلی راه است خیلی...
خسته میشود آدم و دلش برای رفقایی که از دست داده و گنجی که حالا توی زندان است، سعید که روی ویلچر افتاده، زهرا که هیچ کس نمیداند کجا دفن است و هزارها هزار جسد نامدار و بینام میگیرد مریم خانوم دست آدم روی ماشه میلرزد مریم خانوم دست آدم روی ماشه میلرزد...
ولی بازهم راهمان را برویم مریم خانوم، دشمن اگر خستگی را توی صورت ما ببیند آتش را باز میکند از نو. نباید بفهمد که خسته ایم نباید بفهمند.از ما دیگر کسی انتظار گلوله ندارد. ظرفیت ما برای شکست پر شده. دستمان روی ماشه نمیرود توی این جنگ. ولی از پشت کوه دارد باز هم سرباز می آید. فقط تا برسند اگر سر پا بمانیم کافی است...
[+] --------------------------------- 
[0]