Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
تفاوت سکس و سکس

من هم مثل خیلی های دیگر فکر میکنم که نگاه غیرسکسی به زنها توهین به زنهاست و مردها به عنوان موجود فروتر وظیفه دارند که تمام زنهای اطرافشان را ببینند و بو کنند. ولی یک تفاوت در نگاه سکسی به زنها میبینم که سعی میکنم کمی درباره اش کس شعر بگویم.
فکر میکنم یک جور نگاه کردن مثل نگاه کردن مردها به زن در فیلمهای کیسلوسکی است. زن توی فیلمهای کیسلوسکی الهه نیست و تقریبا به جز سکس هیچ نگاه دیگری به او نمیشود. میشود آن پسرکی را فرض کرد که توی فیلم "داستان کوتاه عشق" دخترک را از پشت پنجره خانه با دوربین دید میزند. در نگاهش چیزی به جز سکس نیست شاید آزارنده هم هست. ولی این نگاه همراه با درماندگی است و نه متعرضانه یک نگاه از پایین مثل آدمی که دارد کسی را که بالاتر از او ایستاده و در مقامی است که هرگز به آن نمیرسد دید میزند. مردهای داستانهای کیسلوسکی همه نظربازند.
نوع دوم نگاه همین نگاه از بالاست. نگاه مغرور شعرهای سعدی و حافظ. نگاهی که فکر میکند بالاتر از زنهاست و همین نگاه کردن آنهاست که به زنها جلوه میدهد. یک جور سواستفاده است از نیاز زنها برای دیده شدن. این مردها حتی flatter میکنند. ولی این flatter فقط برای دست یافتن به زنهاست نه اینکه بخواهند حقیقتی را بیان کنند زیبا ترین این جور آدمها را آدم بدهای نمایشنامه های بیضایی میشود گفت. ( البته بیضایی شخصا خودش جزو گروه اول است، آدم خوبها حتی اگر مرد هم باشند توی نمایشهای بیضایی یک جورهایی زن هستند). این نگاه از بالا و به شدت متعرضانه است (به دیالوگهای افسر آگاهی با فرزین نگاه کنید) اینجور آدمها هم نظربازند.
من فکر میکنم که دنیا تهوع آورتر از این است که آدم از گروه دوم باشد. و این دو جور نظربازی با هم عمیقا متفاوتند. اگر کسی راجع به سینه های زنی حرف زده و من قاطی کرده ام احتمالا برای این بوده که احساس کرده ام نظربازیش از نوع دوم بوده...
 
همیشه آدم وقتی یک دختری برایش تعریف میکند که رفته کوه و پایش گرفته حواسش میرود به بالای ران طرف بدون اینکه بخواهد. و تحریک میشود فکر میکنم دخترک خودش هم حواسش بود برای همین هم این حرف را زد...
 
الان که دارم کس شعرهایم را تایپ میکنم ژاپنیها با مکانیکها توی همین اتاق جلسه دارند یکیشان نگران بود که صدایشان مزاحم من باشد. خیلی خنده دار است که پشه ها فکر کنند میتوانند مزاحم رتیل بشوند...
 
من میتوانم حرف مزخرفی است بهتر است آدم بگوید "شاید شانس آوردم شد"
 
به دردها بگو بیایند
در انتظار مانده ام دیری است
من آماده ام
مثل فاحشه ها که روی تخت
با پای باز
مرد بعدی را به انتظار مینشینند...
 
صدای همین
صدای تق
رد ناخنت روی شیشه
و من
که مثل آن مهره کوچک
روی شیشه
توی دست و پای تو میچرخم
 
سالهای پیش
تر
یعنی
پیش تر از اینکه فکر کنی
از آن هم بیش
تر
دخترکی بود
مهم نیست که
میم داشت
سین داشت
ب داشت
با
همه حرفها میشود آدم هر چه میخواهد دختر بسازد
 
درخت گیسوان و مژه
آسمانک بوی خوب آمد
روی تنها ستاره ای که میشد
تکه پاره های آهن
و تکه پاره های پارچه
آویزان برای تعویذ و چشم زخم
مادرم
گفت مادرم یادم هست
ولی یادم نیست که گفت اعظم بود
یا منیره
یا زهرا بیگم
ولی یادم هست او هم
بوی تمیز و
سینه هایی خفن داشت
گفت مادرم گفته
و جوری گفت که انگار هیچ مهم نیست چه
فقط همین که گفته کافیست

 
دوست دارم
همینطوری
بدون اینکه فکر کنم دیگر
دوست داشتن چه کار تهوع آور مزخرف احمقانه ایست
به خودم میگویم
در اولین توالتی که ببینم خواهم رید
بگذار مثل آدمهای دیگر توی تشت خون دست و پا زده باشم
قیل اینکه با لجن دوش بگیرم
دارم از حالا
بالا
آوردن را
تمرین میکنم
برای فردایی که دیر نیست
 
خیلی خیلی کار خوبی است که دختری که توی خیابان کنار آدم راه میرود وانمود کند که تک پا خورده و یواشکی پستانش را به پهلوی آدم بمالد...
 
صدای تق تق انگشتهای تو روی زیر سیگاری
مرا به یاد قطره های کوچکی می اندازد
که روی سنگ کوچکی میریزند
قلب سنگ را سوراخ میکنند
توی چاله میریزند
چاله را پر می کنند
و پر ها را چاله میکنند
 
دوست دارم قبل از اینکه خیلی دیر بشود بمیرم با مرگ هم درباره اش حرف زدم. میگفت کار سختی نیست. کار خدا انقد که خودش قمپز در میکند حساب و کتاب ندارد. میگفت قبلا هم خیلی وقتها اینکار را کرده. کافیست وقتی فرشته های مقرب حواسشان نیست یک کمی توی تقدیر ها دست ببرد.
 
خوبی رتیل بودن این است که آدم میتواند هر وقت عشقش کشید بدود برود یک جای دیگر. رتیل مثل عنکبوتهای دیگر تور ندارد که بیخود حواسش پرت بشود...

 
فکر میکنم که خیلی هم آدم خوبی نیستم. اگر آخوندها از آنهمه پولی که حیف و میل میکنند به من (و نه همه) و از آنهمه زنی که میگویند به فحشا کشیده اند چند تا به من (و نه همه) بدهند. قول میدهم تا ابد قبل از رای دادن تلفنی از دفتر بپرسم به کی باید رای بدهم. راستش نا امیدتان میکنم ولی احتمالا نظر خود شمایی که الان داری این حرف را میخوانی هم همین است. برای زنها احتمالا جمله آخر کمی فرق میکند. هنوز هم نمی فهمم گاهی که زنها چه میخواهند...
 
وقتی یک خانوم زیبا به آدم لبخند میزند آدم نباید بگوید "سلم علیکم" باید در جواب لبخند بزند...
به قول مجریهای ماهواره از بنفشه جان متشکرم که این را به من یادآوری کرد.
 
همین
حرف دیگری نمانده جز اینکه
باید
یعنی
ولش کن انقدرها هم مهم نبود...
 
چند آبادی از خانه مهدی اینها آن طرفتر یک آبادی است که توی کویرش یک جور آتش آبی دارد. مهندس میگوید مال گاز لای صخره هاست معلم است خوب بهتر میداند ولی بقیه فکر میکنند که از آن آتشهاست که آدم را عاشق میکند. برای همین هم شد که دختر خدا بیامرز قربان را که مادرش به زورکی عقد کرد به حاجی رضا و میگفتند پا نمیدهد به حاجی هر جه قدر کتک خورده را بردند خانه مهدی که صبح ببرند آتش بدهند. صبح فردا که حاجی پاشده دیده دختر نیست صدا کرده دیده مهدی هم نیست دخترک با همان مهدی در رفته بوده اند تهران. اسمشان را هم هر چه دادند کلانتری خبری نشد. پیش را که گرفتیم بعدا. دیدیم، این حرف آتش عاشقی دادن قدیم نیست. مهدی از قول پدربزرگش به نوکرهای حاجی گفته بوده...
 
و مثل همیشه فکر کرد به آن زنی که کنار خیابان ایستاده. ساعت چهار و نیم هر صبح با پرسیدن جمله "آقا ساعت چند است؟" روز او را شروع میکند. فکر کرد اینکه زن جنده باشد هیچ تغییری در لحنش ایجاد نکرده و از خودداری خودش احساس غرور کرد...
 
فقط همین چی باید بگویم دیگر ؟
 
یک سنگ کوچک ؟
نه یک ماهی بزرگ
با یک چرقه نابودگر روی پیشانی
تو دیو کوچکی را بیدار کرده بالا کشیده ای
دارد نفس میکشد
دارد می آید بالا
همین روزهاست
که نورش گیسوان و پشت سرت را روشن میکند
 
جهان به روسری هایت محتاج است
مرمر به پای برهنه ات
و آسمان به زمین نزدیک میشود
وقتی ابرو بالا می اندازی
باور نمیکنی ولی
آنروز تلفنت که زنگ زد
مردان پارک همه
آهی عمیق کشیدند
 
درخت دست سوخته
باور کن
از دیشب
هر پرنده ای که آمد اینجا
بوی تو را میداد
خودم بو کردم
و هر مسافری یک داستان تازه دارد
باور نمیکنی
جوانه ای در من دارد
نور میدهد
و نور می دهد
خودت می بینی آخرش
درخت خوبی خواهد شد
به هر حال
ممنونم
متشکرم
سپاسگزارم
که در حیاط من روییده بودی
 
رنگها گاهی آدم را خوشحال می کنند
خوب است که آدم گاهی خوشحال بشود...

 
همینجور کوه ما را چشم در چشم نگاه میکرد
گفت
"آنکه بتواند بپرد و راه میرود همی شرط است، بار بست پای افزار بکند و بر کوه شد"
 
فکر میکنم آدم لباسهایش را نباید از آخر در آورد. مگر اینکه دلش نخواهد آخری را دربیاورد...
 
و همینجور من توی گوشهای مردم فریاد زدم آی اینجا هیچ چیزی نیست من دارم گم میشم دارم به خورد زمین میرم من به خورد باد به خورد دنیا میرم دارمک. اینجا هیچی نیست هیچی ولی آدم اصلا نابود نمیشه گنده تر میشه حتی این اصلا خوب نیست این بیشتر درد داره...
هیشکی صدامو نشنید سال پیش خیلی آخه مرده بودم...
 
دم احسان (+) و برادرش (+) گرم که ما را بردند تئاتر...
بعدش انقدر حالم بد شد که نشد تشکر کنم توی خیابان تا خانه ترسیدم سوار ماشین شوم. نمیدانم فکر میکنم شرطی شده ام حتی وقتی کتاب از بیضایی میخوانم حالت تهوع به من دست میدهد. احساس میکنم و یک عنکبوت گنده خیلی بزرگتر از خودم به من نزدیک میشود...
هیچ حس خوبی نیست. لعنت به خوابا جدا اگه عاقبتشون کابوسه...
 
مرد خوبی هستم
درس میخواندم
و زنم را هم
میدانید؟
سخت است
آخر
میدانید؟
گاهی
آدم
جدا
بعدش
ولش کن
نمیتوانم بگویم
توان گفتنش را نداشتم از بچگی را میگویم
 
راستش آقای صالحی
حرفی نداریم زیاد با هم
دلیلی ندارد دیگر
روی در بایستم
شاعری شغلی کیری است
بد است
آدم
باید
حرفهایی بزند که خودش هم قبول نداد
فکر میکنم کلاً همه کارها کمی کیری است
و فقط جنده ها نیستند که توی کار
با کیرها سر وکار دارند
کارمندی همینجور است
سوپوری همینجور است
آژان و گزمه و قاضی بودن هم
شاعر بودن هم
دنیا کلا اصلا جایی کیری است
و روی تمام دیوارهایش نوشته اند نامش را
علیه السلام

 
دارم میروم ساوه سخت نیست آدم عادت میکند. مثل هر کار دیگری اولش سخت است آدم احساس گناه میکند میفهمید که؟ هربار با یکی خوابیدن بوی تن آدم عوض میشود بعد یک مدت. گیر داده ام کتابهای جوانی را دوباره میخوانم. بعدش یکی زنگ میزند میگوید کارخانه خوابیده فلان قدر میدهم و فلان قدر به آدم میچسبد انقدر که نگو و خوب از یک جور دیگر میخواست میفهمید که آدم خجالت میکشد بگوید حتی من...
 
وقتی که زنها ساکت میشوند
قرار است یک اتفاق خوبی بیافتد
مردها به تجربه این را میفهمند
 
من سیاه نبودم
سیاهی از من نبود
پای در جهان تو گذاردم
- جهان من؟
- آری! و می دویدم مرگ تو سر به دنبالم سیاهی از تو بود در من گرفت و من اینک بدین مردار شدم که اکنون
- تو را حذر نکردم از زنان و شراب و دروغ
- زن جهان بود و فراموشی فرصت و دروغ تو
- من؟
- آری! نه آنگونه بودی که خود خواستی
 
جامه سپید و گیسو سیاه بر این کران و آن یک سیاه جامه و سپید موی آن سو تر یکدگر را خطاب دادند و من را.
- بیا که خداوندگار تو اینک...
و من سوی سپیدی گریختم کونش را به من کرد
- کلاه گیس سیا بهم می آد؟ میبینی چه پیرن تمیز خوشگلی خریدم؟
 
ما مردها خودمان را گم کرده ایم
اصلمان باد است
به جای وزیدن ولی
وز وز میکنیم همش
 
و آدمها از آدمها گریختند
چاه مست شد
ما همچنان مثل رود در کوهها میدویدیم
و صدای پای برهنه روی مرمر پادشاه را دیوانه کرده بود
"آه سالومه سالومه
تنها
بار دیگز سالومه"
 
سرزمین هزار پُست
سرزمین های های کاف
باغ حرفهای متعفن
سرزمین راستی
جای تلخ
وبلاگ کوچکم
کاش میشد
همیشه توی تو حرف زد
کاش این نیم ساعت UPDATE
هیچوقت تمام نمیشد
می نوشتم
می نوشتم
می نوشتم
و مردم می آمدند
برای خانه شان
و زبانهای سختشان
و تن های دست نخورده شان
و پستانهایی که میلرزند
آب میبردند
باور کن میتوانم تمام روز را در تو بنویسم
حرف دارم
حرف دارم
خیلی حرف دارم
باید به من بگویند مردم خسرو چرا مرد؟
مگر سبیل نداشت؟
قوی نبود مگر؟
یا بامداد
که میگفتن عاشق است
و شلوار راه راه داشت
هان؟
یکی به من بگوید
آدم برای چی زنده است؟
برای چی میمیرد؟
این همه از من سئوال نکنید
که این حرفها کلمه ها از کجا می آید
بیایید از من بالا این بالا من
کلمه هایی که دور ریخته اید را جمع کرده ام
همه اشن اینجاست
کیر اینجاست
کس اینجاست
و شورت مادرتان که بابا نمیگذاشت ببینید
یکی تان که می آید بالا
یک کلمه برایم بیاورد
جواب این سئوال که
من برای چی زنده هستم
چرا دارم میمیرم؟
چرا فقط منم که به این کس شعرات فکر میکنم؟
 
به رویتان هم نیاورید که بامداد مرده
خدا را چه دیده اید
شاید یادش رفت یک شعر تازه گفت
 
میشود ببینم که موی شما
چه بویی
و بوی شما از کجا؟
من فکر میکنم
هاه هاه
خودتان هم میدانید
چقدر خوب است
که بازش کردید
اجازه بدهید تا نبسته اید
کمی شما را ببوسم
 
تَرَکی که نگاه میکنم
و میرود تا
گوشه های دیوار و
شبیه دختر همسایه میشود
پیچ میخورد
میشود مثل سبیل بابایش
و بعد میرود تا یک ماشین
فولکس کوتاه و سرخ آقای احمدی
می آید بیرون
پارکینگ خانه پر از
کتاب و کیر و اسباب راستی است
کنار پارکینگ یک شمشیر است
و در نوک شمشیر زنی که با پای باز خوابیده
روبروی پشمالو
یک کتابفروشی است
کتابفروش را کشته اند
کتابها پخش و پلا هستند
خطشان سخت است
نمیشود آنها را خواند
روی جلد آخری نوشته
"ادامه در خانه همسایه"
زنگ میزنم میگویی
" بیا بیا زودتر
بابا و آقای احمدی با فولکس رفته اند
کتاب بگیرند"
 
دستهایم سنگین است
پلکهایم سنگین است
و زبانم
احساس میکنم دیگر
نمیتوانم
نباید
نمیشود
همه دارند با هم درباره رفتن حرف میزنند
همه دارند میگویند
بد
بد
بد
درباره احمدی نژاد حرف میزنند
و میگویند
باید
حتما
اینجا
زندگی
کانادا
سبز
حق
مردم
خاله
پسر
اینها
شرف
سفارت
همه حرف رفتن میزنند
این درست نیست
این عادلانه نیست
سفارت
ویزا
امتیاز
سابقه
پول
پول
پول
عادلانه نیست
بیکاری
اصغر
همسایه
تاکسی
معتاد
مرد
هم
به این هم اعتقادی ندارم
بینهایت تنها هستم
یک احمقی بیاید مرا بغل بگیرد
لااقل به بهانه ناامیدی
 
می توانم چای بريزم . سيگاری بگيرانم . شعری بگويم . پيکی به سلامتی ِ . . . چه فايده دارد وقتی دلم جايی شکسته است

شهرام شهیدی (+)

 
قسم به رد پایت
توی خیابان فهمیده
که این شهید حسین ها که کشته شدند
همین همسایه های ما بودند
جواد بودند کمی
ولی صدایشان خوب بود
و یکیشان که اسمش مجید بود
دولوکس و جوانان و ذکر مصیبت آقای جیم دوست داشت
و دوست دختر مو مشکی با سگرمه های درهم و سینه های آویزان
مردهای خوبی بودند
مردمان خوبی بودند
رفتند زیر خاک همه
درختهای خوبی بودند
درختهای مهربان و احمق زردآلو

"بیبنم ناقلا
این دستها که آن پشت پنهان کرده ای که خونی نیست؟"

"ای شیطان
دوباره آدم کشتی؟"

"نه آقا به خدا رد خون همان بچه های اول انقلاب است که روی دستهایم مانده"

برو دستهایت را بشور.
باید بروی سر کلاس...
حیف آنهمه باغ زردآلو
حیف آن سینه های آویزان
بیخود جنگیدیم سرباز
خیلی بیخود جنگیدیم
همه اشان آدمهای خوبی بودند...
 
من فکر میکنم این مقاله کیهان (+) را میشود به عنوان رئالیسم جادویی چاپ کرد معرکه نوشته است مثل داستانهای بورخس میماند
 
نابودی فضیلتی است که انسان به آن دست نمی یابد
خوش بین نباشید
متاسفانه ما ادامه داریم
و هیچکس و هیچ کس و هیچ
نخواهد مرد
 
به زنی فکر میکنم که الان در خیابان ولی عصر ایستاده موی میان رانش بلند و سینه هایش نوک تیز و کوچک است و به مردی از چین فکر میکنم که در یک کارگاه کوچک Vibrator سازی موتورهای کوچک را به اهرمهای پلاستیکی وصل میکند. به دخترک داستان مارکز فکر میکنم که نزدیکی های صبح انقدر رختخوابش از عرق و آب خودش و مشتریها سنگین شده که با یکی از مشتریها دو طرفش را میگیرند و میچلانند. فکر ها از توی سرم همینطور راه میروند و چشمهای خسته ام صفحات آخر ترکهای سقف را مطالعه میکند. ترکی که شبیه کون است و ترکی که مثل خنده های توست و ترکی که گیس بلند دارد و ترکی که شبیه میان پای همان زنی که اول گفتم پشمالوست. ترکها از هیچ جا شروع نمیشوند و هیچ جا پایان نمیگیرند ترک هر خانه ای به همسایه ای وصل است. آدمها و اشباحشان تا بی نهایت ادامه دارند...
 
چند وقتی میشود که این آب و خاک سرزمین ریدمانی بوده. قبل از آن هم فقط به خاطر اینکه الباقی دنیا هم ریدمان بوده به چشم نمی آید...

 
فکر میکنم بروم به دووووووووووَوَوَ و آنجا سرم را بگذارم و بمیرم...
 
آدم به خط و خیط ساده دنیا که فکر میکند که خداوند متعال کشیده و به این سنده نگاه میکند که او ریده است به ساحت مقدس این و به حضور انور آن و گره های کراواتها و پیچ دستارها و خالکوبی روی شکم. آدم وقتی از همه چیز میبرد به دنیا از بالا نگاه میکند حالت تهوع پیدا میکند و تازه بالا را نگاه میکند میبیند میلیون میلیون از بالا دارند با تاسف نگاهش میکنند. آدم دلش از خودش میگیرد و میسوزد برای خودش همزمان...
 
من دیوانه آل لحضه ای هستم که زنها از کنار دامن زیر دامنیشان را مرتب میکنند. جزو صحنه های زیبایی است که تنها زمستان اتفاق می افتد...
 
چقدر خوب است که آدم آنقدر بد و سیاه باشد که دنیا را سیاهی بگیرد. نور چشم آدم را ناراحت میکند. آدم باید آنقدر توی شیشه های خالی بشاشد تا شیشه خالی نباشد و بعد با لگد بزند زیرخودش. مثل مردها که بویشان آدم را میترساند. خدا اگر کمی عقل داشت. چراغ دنیا را کلا خاموش میکرد. آنوقت من می آمدم خانه شما میخوابیدیم بابایت هم نمیدید. دستش هم اگر به من میخورد صدای کلاغ در می آوردم...
 
هر کاری که آدم بکند همیشه یک چیزی هست که به آدم بگوید بیلاخ فکر کنم بهتر است اگر کسی بیلاخ دوست ندارد اصلا هیچ کاری نکند...
 
کاف لام الف غین بیچاره
کاف لام الف غین حیوانکی
عین الف شین قاف کبوتری است
که پیرن پرپری پوشیده

و سیاهیش را دارد
توی لیوان آبجو تف میکند
و توی وبلاگش
مینویسد هی
قاف الف را
قاف الف را
 
خیلی دارم رسمی میشوم احساس میکنم دیگر به آن راحتی که قبلا میگفتم توی شعرهایم نمیتوانم بگویم کیر. این علامت خوبی نیست اصلا دیگر نمیتوانم شعر سیاسی بگویم اینجوری...
 
یک خبر خوب برای برادرم و آن یکی برادرم و پدرم که میترسد از همه چیز که اسم سایت باشد رویش و نگران با موچین تکه های سیاسی را از توی شعرهای من در می آورد...
دارم ته میکشم فکر میکنم حیوانکی ساداکو دارد کاغذ کم می آورد...
 
مهربان و اینجا گریز
مثل باد و گوساله
تو و من
توی این دشت میدویدیم

 
شب باران را از ابرهایش خواستگاری کرد
گفتند روز به بهای آفتاب آنرا قبلا خریده
 
فکر میکنم دیگر کم کم وقتش رسیده که زنها حجاب را بیخیال بشوند. شورش دارد در می آید کم کم...
 
دیروز که درکوهستان تو سفر میکردم
باور کن
مثل مردهای دیگر
به صورتم دست نکشیدم
نپرسیدم
"خدای من چه قهرمانان که از این راههای پر پیچ و خم گذشتند؟"
فیلسوف نبودم
کودکی کوچک بودم
میان دستها و حریص پستانت
 
گفت
"نه میروند و نه می آیند نه رهایت میکنند و نه در آغوشت میگیرند دوستت دارند و از تو می هراسند رهایشان کن"
و گفت
"جهان را خلقت دوگونه است آنچه میسازد تا دریابی و آنچه می سازد تا درنیابی"
و گفت
"هر کس را مرتبتی است"
و گفت
"مرتبت اینان این است"
و گفت
"تو من نیز از اینانیم"
و گفت
"نکته اسفناک قضیه هم این است"
به خورشید نگاه کرد غمگین مانند معلم هندسه دبیرستان که پاسخ سئوال شاگردی نداند.
 
این تابلویی که توی میدان انقلاب گذاشته اند کنار بازارچه کتاب و رویش نوشته اند "وازکتومی رایگان بدون تیغ جراحی" خیلی مرا تحریک می کند گاهی...
 
فکر میکنم با چراغ بدون لباس با علاقه و بی خجالت خوب خیلی بهتر است ولی اگر جور دیگری هم بود من اعتراضی ندارم
 
توی خانه دانه های موهایت
که روی زمین افتاده
و بوی موهایت که در هواست
مردی عاشق را
من را
زمین میزند
و پرواز میدهد
 
آدمهای توی فیلمها کارهای عجیبی میکنند که ماها نمیتوانیم. ماشین بلند میکنند. از ساختمانها میروند بالا از روی دره ها میپرند میروند توی دهان اژدها و از آن یکی سوراخش می آیند بیرون. یا احساس خوشبختی میکنند. فکر میکنم پدر مادر خوب کسی است که از همان بچگی این واقعیت را به بچه هایش بگوید تا دست به کارهای خطرناک نزنند...
 
فکر میکنم که وقتی بابای آدم به آدم گیر داده است که امروز پنج شنبه جای بیل زدن به بلاگش برود و یک کاری انجام دهد بیرون بهتر است آدم همینقدر که UPDATE کرده دیگر بسش کند...
 
دنیای پر از کلمه
دنیای پر از حرف
پر از قصیده
سرشار از غزل
دنیای بزرگ
گوتنبرگ
تولستوی
برامس
سرزمین پر از اشباح
که دارند مدام توی آن
دانس ماکابر مینوازند
 
دلم برای هیچ کس تنگ نمیشود
دروغ نمیگویم
علی الخصوص برای تو شاید
به تو لا اقل که حالا رفتی
دلیلی ندارد دیگر
نمیتوانم
نمیشود
نباید
کسی را دوست داشته باشم
پنهان کردنش کار درستی نیست
چرا بگویم بیخود
دوستت دارم

یک خط در میان بخوان دوباره از بالا تو، از دومین خطش، این را برای دیگران نوشتم
 
طعم استخوان خورده های روی شانه
و طعم کوچک جای بند سنه بندی
که خیلی خوب است که حالا نیست
دستهای من کافیست
و موهایت
خیالت راحت
آنقدر که باید با
من
پوشیده هستی
در همان حدود دوست بودنمان
نه بیشتر
و من به هیچ کس نخواهم گفت
که رنگ شورتهای تو همه آبی است
 
هنوز بیش از نیم متر از قبر را نکنده بودند که خاک آغشته به نفت شد. آنها به طاهره نگاه کردند.
طاهره به جسد پیچیده در کتان نگاه کرد که روی زمین بود.
در تمام مدتی که نماز میت خوانده میشد. او گریسته بود.
یک نفر گفت "چه کار کنیم خانم؟"
طاهره گفت "دفنش کنیم"
همان یک نفر پرسید: "اینجا"
طاهره گفت: "آره، همین جا"
مراسم تدفین که تمام شد. باد کمی نمک از تپه های نمک آن اطراف را روی قبر ریخت، طاهره به همان سادگی که پسرش را از دست داده بود، دید که قبر را هم گم کرده است.

داستان ناتمام (A2-C2)
بیژن نجدی

 
چقدر زرد رنگ خوبی است
صورتی رنگ خوبی است
و آبی
وقتی تو دوست داشته باشی
و چقدر قرمز خوب است
وقتی تو پوشیده باشی
و چقدر سیاه خوب است
وقتی که روزگار من باشد
و چه خاکستری خوب است
وقتی دم غروب رنگ سایه تو باشد
نه رنگ چشمهای من توی تاریکی
 
شرمنده پریسا خانوم (+) نه اینکه بخواهم یعنی خواسته باشم چقلی بکنم از رفیق و اینها. ولی این مرتیکه که دیگر حالم ازش به هم خورد - متوجهید که شهرام(+) را میگویم - رویش انقدر زیاد شده که توی وبلاگش برای خانوم خجالت میکشم بگویم رویم سیاه آگهی(+) داده تازه گفته باید دکتر باشد. یکی نیست بگوید مگر وکیل به این خوشگلی چه عیب دارد؟ از آن گذشته همچین با قرمز و گنده جزو سجایا نوشته بی پدر که حالم به هم خورد اَه اَه ...
 
نجدی دیوانه است نجدی خداست ...

آقا بیژن ناتمام گذاشتیش چرا؟ کابوس نوشته بودید. خدا بود له شدیم ما به قول شهرام(+) یعنی این هم که شما داستان نویس ردیفید را ما از شهرام شنیده بودیم ولی الله وکیل شصت تا چیز میگوید عده ایش کس شعر است. رفیق ماست دوستش داریم ولی آن دو تا کتاب فریسی که برایش خریدم حقش. گفت برو این نجدی را بخوان من نفهمیده بودم شما انقدر خفن هستید...
میشود خواهش کنم ته داستان مادرتان را بنویسید؟ خانمتان را هم اگر لازم است که دستتان را بگیرد و اینها من با مرگ رفیقم سه سوته برایتان ردیف میکنم آنجا. اصلا از همان بهشتی جایی برایتان خانم ردیف میکنم. شما فقط تهش را بنویسید وای نایستید همینطور بنویسید بنویسید بنویسید. به درک که مرده باشید صبر نداشته باشید همینطور بنویسید. محتاج نوشتنتان هستیم...
 
فکر میکنم کوتاه یا بلند جوراب هر کدام در آوردنش عشق خودش را دارد. کوتاه به خاطر بویش و بلند به خاطر جاهای بالایی که آدم باید دست بزند.
البته خوبی جوراب بلند یکی هم اینست که درآوردنش خیلی بیشتر طول میکشد. نگویید که خوب کوتاه را هم آرام در بیاور منظور من هم آرام در آوردنش بود...
 
alethiology

یعنی علم حقیقت شناسی فکر کنم یک همچین آدمی آدم خیلی غمگینی باشد که همچین چیزی را خوانده، حقیقت کلا خیلی خیلی خیلی چیز غمگینیست...
 
پرواز کردن سنجاقکها خیلی زیباست. آدم نمیفهمد آخرش که دارند دور میشوند یا نزدیک...
 
فکر میکنم که هیچ کار خوبی نیست که آدم بتواند. کلا ناتوانی باعث میشود آدم کارهای بد کمتری انجام دهد و مسخره است که آدم خیال کند توی دنیا میشود کار خوب انجام داد...
 
فکر میکنم خدا هم کم کم بفهمد که این شوخی مسخره ای که با آدمها راه انداخته کار بچگانه ایست و خودش یک طوری درش را بگذارد...
 
من رفتنم به ساوه یک هفته ای عقب افتاد. گفتم از وبلاگ به عنوان یک وسیله ارتباطی استفاده کنم و بگویم اینجا، چون اکثر آدمهایی که من را میشناسند اینجا را میخوانند...

خدا را شکر که آخر سر یک استفاده نیالوده به اغراض پلید خیوانی هم کردیم از این بلاگ.
 
این هم دومیش...

نشسته است مثل مادرها
و آدم فکر میکند به اینکه مادرش هم
باید
اینجور آدمی باشد
با دستهای کشیده ای که همه
توی آن جا میگیرند
 
و مرگ با یک قاطر لنگ دنبال سر آدم گذاشته و آدم فکر میکند که میشود ازش جلو زد و صدایش را نشنید که همینطور میخواند "دریا موجه کاکا دریا موجه" میدود میدود و از مرگش جلو میزند داد میکشد. خسته میشود و از خستگس روی زمین می افتد و با هراس مرگ را نگاه میکند و قاطر خسته را که به او نزدیک میشوند. بعد مرگ با یک لبخند جو گیر از کنار آدم میگذرد و میزند جلو و آدم به خودش میگوید "هیچ چیزی پایان نیافته" و بعد گریه اش میگیرد و صدای گریه اش توی کوه میپیچد...
 
گاهی فکر میکنم میشود دنیا را عوض کرد. مثلا یک کاری کرد که زنها جنده نشوند و با عشقهایشان بخوابند. یا مردم فقیر نباشند. و بچه ها بزرگ که میشوند باز هم از دکتر احساس آب نبات چوبی داشته باشند و هیچ کدام از آدمها مریض نشوند و هیچ وقت آدمهایی مثل جورج بوش و احمدی نژاد در آن رییس نشوند. آدم احمقی هستم گاهی ولی آدم گاهی جدا احتیاج دارد که احمق باشد...
 
من سوراخ سوراخم بابت حرفها و کلمه های کوچک با عاقبتهای آرام و دیوانه با صدای آرام راه رفتن دختر همسایه که پای برهنه را شبها روی پله میگذارد...
 
ببخشید اگر دستهای شما
و لباسهای شما
و صورتتان
و پستانتان
و میان رانتان
آنجا که مال زنها کمی نرم میشود
جوهری شد
نمیدانم چرا
این مرکب سیاه
از تمام جاهای من میزند بیرون
باور کنید
تمام پرده های اتاق هایمان
و عکسهای حسین فهمده کتابهایمان
و تمام کاغذ A4 که بابا خریده
سیاه
سیاه
سیاه
سیاه
شدند
بسکه من مثل اختاپوس
حتی به سقف هم
مرکب پاشیدم
 
میگویند بچه که بودم همه موهایم زرد بوده هر چه بزرگتر میشوم موهایم سیاهتر و سیاهتر میشود. فکر میکنم این اثر فکرهای مزخرفی است که دارم و موهایم مثل گلایلی که توی جوهر گذاشته باشند ذره ذره دارند رنگ عوض میکنند. نمیدانم توی آن آزمایش کتاب علوم سطح جوهر فکر کنم آخر سر اصلا پایین نیامده بود. من که یک چشمه مرکب آن پایین دارم. (عجب موضوع جالبی باید یک شعر راجع بش بنویسم)

 
رختخواب من را بیاور
باید برای تو یکی دو رکعت نماز بگذارم
دستهایت را بیاور
و آنجای دیگرت را
- آقای صالحی گفته نگویم کجا
اعصاب خواننده را داغان میکند -
باید مسح کنم
باید
حواسم باشد
همه جایت تر
باشد
وگرنه نمازم باطل خواهد بود
و اگر بخوابم
- این را آقای صالحی نگفته
خودم میگویم -
اگر حتی یک لحظه بخوابم
باید تمام نماز را تجدید کنیم
گناههای من امشب
زیاد شده
دیگر
تو پیشنماز باش
تا علی الطلوع فردا
به جماعت نماز نافله می خوانیم

 
آنکه میگوید دوستت دارم
دروغ میگوید
دارد به سینه های تو فکر میکند
خوشحالم که داری لبخند میزنی
 
و مردی که بر کوه فریاد میزند، فریاد زد
"آزادی"
و کوه باد را در آغوش گرفت، گفت
"آزادی"
و باد با درختها خوابید و شب همان آن که گیسوانش را نوازش میکرد نجوا کرد
"آزادی"
و درخت سبز شد و پرنده ها در آن ماوا گرفتند و درختان به پرنده ها گفتند
"آزادی"
"آزادی"
"آزادی"
صدای پرنده ها در کوه پر شد
صدای کوه‌ها در باد
و صدای باد بر درخت
و درخت در پرندگان
اما
مردی که بر کوه فریاد میزند
مرده بود.

چه فایده دارد اگر آزادی بیاید همه جلادها را دار بزنند ولی گنجی مرده باشد. کله خر اینها انصاف ندارند. بدون تو دنیا تنها تر است. سیاهی سخت تر. دست از لجاجت بردار.
 
خواب دیدم
که گفتی
و هر چه فکر میکنم
یادم نمی آید چه...
 
من این پایین زیاد
اگر ماندم
برای مدادم بود
می آیم ولی بالا
به نقشهای شما هم نگاه میکنم
فعلا
دارم
نقش خدا را
روی پای شما نگاه
میکنم
صبر کنید
مداد رنگیم این پایین است
 
تو بوده ای که دستهای من
به یاد روزهای پیش
تو بوده ای که یادهای من
به یاد تو به یاد خویش
سراغ باغ دستهای تو
سفید و سرخ
رنگ برگهای تو
گرفته اند و رفته اند

تو بوده ای که مثل شب
به خوابهای من پرکشیده ای
ستاره گشته ای
غروب کرده ای
گذشته ای
و حال
من
غروب را
درخت و کوه و آسمان بی ستاره ام
 
و ما به آستانه تحریک هم پیوستیم
به مدادهای کوچک
و شعرهای ساده
مداد تمام میشود
و شعرهای کوچک ساده
زیر پای شعرهای بزرگ
و شعرهای بزرگ هم توی خاطرات آدمها
کهنه میشوند...
 
صدای پریدن سنجاقک می آید
"یکی آمد یا یکی رفت؟"
قورباغه از خود میپرسد
 
دلم برای دستهای تو تنگ شد
و برای نگاهت که شبیه ماهیها
مهربان است
برای بوی تو هم همینطور
و اسطوره های مزخرفت
و هیکلی که آدم را بیچاره میکند
بسکه منحنی دارد
 
مستی احساس خیلی خوبی است باعث میشود آدم برگردد سر حیوانیتش. انسان نبودن خیلی خیلی لذتبخش است. یک لیوان دادم دست احسان که تازه آمده بود به سبک فیلم ماتریکس مثل اینکه آن سیاه پوستی باشم که به آدمها قرص قرمز و آبی میداد، بهش یگفتم به ما بپیوند. مثل اینکه ما مال دنیای دیگری باشیم...
 
فکر میکنم زنها کلا زیبا هستند و فقط قشنگیشان را باید پیدا کرد یکیشان بوی خوب میدهد، یکی صدایش قشنگ است. یکی خوب میرقصد. فکر میکنم ما مردها برعکسیم توی هر کداممان یک رتیلی خوابیده که بیرون که می آید آدم را شرمنده میکند...
 
خوب این اولیش...

هر بار نام تو را میپرسم
هر بار از تو میگویم
هر بار بیهوده به تو میگویم سلام
یا در کنارت مینشینم
و هر بار دیگری که
چیز دیگری منظورمان نبود کلا
همان که شانه را برهنه میگذاری کافی است
همان که دستهایت برهنه اند
و همان که از تمام میهمانی تنها تر بودی

 
مردی کچل بودن
درام نواختن
و فکر نکردن به نیچه
و فکر نکردن به سارت

تنها کچل بودن
و در تنهایی درام نواختن
 
یادم باشد
لاله خیلی قشنگ بود
مریم همینطور
و آن دختری که لباس آبی و شوهر داشت
و دختری که قرمز بالا بلند میپوشید
و آن دختری که لاغر بود نمیخندید شانه هایش پیدا بود لباس سیاه میپوشید
و روی پله هانشسته بود
خیلی های دیگر هم بودند
زنهایی که شانه اشان برهنه باشد
همه
حق بزرگی بر گردن مردها دارند
یک شعر ساده برای هرکدامشان که چیزی نیست
 
پریروز یعنی دیشب دیروز مرگ باز آمده بود. پیله کرده بود دو تایی برویم خیابان گردی. میرود توی کوچه نصفه شب آدمهایی را که آمده اند آشغال بگذارند دم در میترساند سرگرمی خیلی محملی است. نرفتم باهایش...
 
تنها بودن مساله مهمی است که آدم گاهی فراموش میکند...

 
من یک شباهت عجیبی دیدم بین مراسم بیست و یک رمضان که در مدرسه میرفتیم و تریپ به قول فرزامی music مهمانی دیشب. مهم ترین عامل شباهت شاید این بود که تاریکی باعث میشد ترس آدمها از دیده شدن بریزد. میشد توری آبی لباس یکی یا شانه های لاغر برهنه یکی دیگر را عمیقا نگاه کرد و میشد به هر جا که میخواستی پرید یا فحش آبدار داد. دیگرش این بود که آنچه میگفت هیچ تاثیری در آن کاری که مردم میکردند نداشت. شعر در مرتبه آخر بود مساله مهم ریتم بود توی آن مراسم هم همین بود و نکته مهمتر این بود که اینجا هم همه کاری را میکردند که از پنج سالگی انجام داده بودند و حرکات ناشیانه من به شدت ضایع بود. دوست دارم این کار را باز هم انجام بدهم. تن های عرق کرده زنها توی این شب یک بویی مثل بوی اتاق خواب مادر آدم را زنده میکند...
 
به جای تئاتر بیضایی به مهمانی رفتم، از انتخابم لااقل تا وقتی هنوز محمد نیامده و درباره تئاتر حرف نزده به نظر خودم درست می آید.
 
گفتم آقا هیچ صورت خوش ندارد، زن برهنه در کوچه خوب نیست، حضرت سلطان خود بهتر میدانند نایب امارتید در نبود سلطان و امر عظیم و کوچک جمله رآی رای همایونی است ولی برهنه آوردن زن در روز برف وقتی خلایق به پای ایستاده در معابرند. آن هم زن آینده در حرم حضرتعالی. دخترک پژمرده میشود. نمیتوانیم مردم را بگیریم. گفت بگو بیاورند کسی به ما نه نگفته بود، عبرت زنان حرم خواهد بود. زین پس نه نمیگوید...
 
حالا به همه چیز میتوانستم با اطمینان بیشتری خیره شوم. در بخار داغی که میپیچید و بالا می رفت، پوست تن مادرم، لیز و لرزنده به نظر میرسید. موهایش برق می زد. قسمتی از شانه و پشتش زیر پوششی از موهای خیس و رها، پنهان بود. و آب دانه دانه، روی آن میلغزید و پایین می آمد. سکوتی که در فاصله ما ورم میکرد، حرکتی گیاهوار داشت، انگار ادامه خاموشی سنگها و خاک بود. البته اگر مادرم نمیگفت - "آمدی؟ قربون دستت...میتونی پشتمو لیف بزنی؟..با صابون..با اسفنج"

داستان ناتمام (A+B)
از کتاب داستانهای نا تمام
بیژن نجدی
 
ولی از این حرفهای بی ربط گذشته خیلی نامردی است که نمیشود با خیلیها بدون حرف ازدواج ادامه داد. فکر میکنم این هم حق مردها نیست ولی طبیعی است که این حزعبلات راجع به عشق ملکوتی و ازدواج را از خودشان در آورده اند. الله وکیلی خیلی از آن تیپ زنها بی نهایت زیبا هستند و آدم میمیرد که بداند سینه هاشان واقعا نوکش چه شکلی است. در این موارد رتیلها ممکن است هر خریتی بکنند مثلا خودشان و طرف و یک کرور بچه را زنده زنده به آتش سرنوشت مهمل بدهند...
 
فکر میکنم این هم نامردی است که زنها انتظار داشته باشند ما مردها بتوانیم حیوانیت خودمان را به تک زوجی بودن محدود کتیم. برای مردها غیرممکن است که یک نفر را فقط دوست داشته باشند یا کسی را برای همیشه دوست داشته باشند.
فکر میکنم اکثرشان میفهمند که اکثر رتیلهای به قول خودشان نازی را که به زور قدرتهای غیرقابل انکار خلقتشان توی قفسهای خانه ها می اندازند بعد یک سال دیگر هیچ چیزی برای تفریح بیشتر ندارند. و آن وقت وقتی از رتیلهایی که خودشان کرده اند توی قفس خسته میشوند. بروند سراغ رتیلهای تازه. فکر میکنم آنوقت حق آن رتیلها نیست ولی طبیعی است اگر غیرتی بشوند.
 
فکر میکنم حق زنهاس که با بیشتر از یک مرد ارتباط داشته باشند. میفهمم که برای مردها سخت است. خوی حیوانی ماست که به این قضیه حساس باشیم. اکثر حیوانهای نر حساسند. این قضیه یکجوری ما را عذاب میدهد ولی همانطور که زنها همیشه بوی هزار زن دیگر را از آدم میشنوند ولی به روی خودشان نمی آورند. مردها هم نباید راجع به این امور پاپیچ زنها بشوند. این حق آدمهاست که حتی برای پانزده دقیقه کوتاه هر کس دیگری را انتخاب کنند. اکثر ما مردها که جرات رقابت کردن با هم را نداریم باید جرات تحمل دردهای حیوانی را داشته باشیم کم کم.
 
من خیلی خیلی کلا هستم یعنی همه چیزی برایم خیلی خیلی است. این را تازه فهمیدم. احتمالا میشود گاهی خیلی خیلی خوشحال باشم ولی احتمالا خیلی خیلی کوتاه خواهد بود...
 
"مرا نجات ندهید
مرا به احمدی نجات ندهید
نمیخواهم
نمیشود
دوست ندارم
ممکن نیست"

یک جماعت احمق میبینم
توی صف
مثل گوسفندهای سلاخی
 
فکر میکنم همیشه راههای ساده تری هم وجود دارد ولی هیچ دلیلی ندارد آدم آن را انتخاب کند...

 


و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را
 
خودت را بو نکن
بوهای تنت تمام میشود
تمام آن بوی لعنتی که توی پیرن نازکت پیچیده
تمام آن صداهای کوچکی که از پای برهنه ات می آید
و اصرار عجیبت برای صاف بودن هر چیز
همه را برای من نگه دار
مرا نگه دار
مرا بگیر
آویزانم
و دارم می افتم
به بوهای کوچک دنیا فقط اتصال دارم
و تریشه های کوچک شلوارکی که میپوشی
و فکر زیر لباسهای تو
کرست سیاه کوچکت
که به آن سینه بند میگویی
و بوی آرامی که توی هوا زندگی میکند
و محو نمیشود
مرا به زندگی وصل میکند
مرا بگیر
مرا نگه دار
لطفا
من دارم می افتم
 
و تو به تمامی انسان شده ای
حایز تمام آنچه میگویی
و خود را به اثبات رساندی

به تو ایمان آوردیم
چه بمیری چه بمانی
درخت

از تو سبز شدیم
از تو جان گرفتیم
و دستهای ما در کنار تو جوانه میزند
چه افتاده چه بر پای ایستاده باشی
 
اینکه یکی که هیزم شکن بوده از بچگی خونواده اشون همه درخت شکن بودن تیغ میکشیده روی درختا باغبون شده. یه کار بزرگه یه کاری از درخت بودن بزرگتر یا از پروانه بودن...
این معلومه علی بی همتا. من که مقیاس نیستم. نبودم هیچ وقت توی لای دست و پای مردم پیچیدم شعر گفتم عاشق شدم زودم میمیرم ولی تو که مقیاسی قد بلند شهری دریبل بلدی. گل میزدی کاپیتانی تو این حرفو خوب میدونی داداشی خوب میفهمی اگه چیزیم میگی برا درد آوردن منه مگه نه؟ بگو همین زیر بگو که میدونی اگه بمیره یه جنگله که مرده بگو که میدونی که جنگل نمیمیره تبره که میمیره جنگل فقط گاهی خسته میشه.
 
دست میزنند آدمها تا یک دستی بخورد به دستشان و بعد آن دستی که آمده توی دستشان را محکم فشار میدهند. بعدش یک دفعه از دستشان در میرود و دوباره همینجور عین دیوانه ها توی تاریکی دست دسن میزنند...
 
دختروی خزونی
دختروی سیا گیس بال و رقص و مهمونی
دختروی مای چارده
پای کوتای پاشنه
خیال تخت
دختروی خوشگلوی پایتخت
دیشب هوای صدا تو کردم
بوت پیچیده بود میون خونه
شماره هر دختری رو گرفتم
گوشی رو تو برداشتی
کار داشتی

 
میدانید یکبار یک نفر بعد ریدن در مستراح یک نیم ساعتی تا توی مقعدش همه زوایا را شست و انگشتش را تا میشد فرو کرد که یک وقت نجس نباشد و دانه دانه موهای آن پایین را هم آب کشید آخرش که آمد بیرون دید یک تکه گه به انگشت شست پایش چسبیده. سعی کردم یک مثال آشنا بزنم چون به نظر میرسد مثالهای سکسی من را آخوندها نمی فهمند...
 
فکر میکنم کم کم وقتش است زنها کلا هم خیابان را میگویم هم توی خانه را که یقه های لباسشان را کمی بیاورند پایینتر. مرد بودن گاهی اصلا کار ساده ای نیست. باور نمیکنید گاهی یقه لعنتی که تنها یک اپسیلون بالاتر از شکاف سینه زنی ایستاده است. اعصاب آدم را به اندازه چرت و پرت های لاری تی وی به هم میریزد...
 
صدای صداقت آبی است
و صدای تو هم
که قرمز رنگ تو نیست
و هست
آخر
چیزی در آبی قرمز بوده و در قرمز نیلی
مثل روسریهایت
که در آن چیزی آبی است
و در آن چیزی سرخ است
 
آدم خایه نداشته باشد برود تظاهرات و نخواهد جزو هیشکسی باشد که به او بگوید ما باید توی وبلاگش حتما این را بنویسد ولی که ...

غرمساقها گنجی را ول کنید برود

شرمنده که باز تبعیض جنسی کردم منظورم صفت غرمساقی بود.
 
یک دختری یک چیزی به من داد بخوانم که راجع به این بود که توی بغل طرف عرق کرده بود آنقدر که یک دستمال آورده و عرقش را و عرق خودش را و خودش را از روی پیشانیش پاک کرده. یادم میماند دخترها معمولا از این جور چیزها نمینویسند...
 
فکر میکنم انتهای دنیا باید جای خیلی نزدیکی باشد ...
 
فکر میکنم با اکثر نظریات فمینیستها خیلی موافقم راستش از زنهایی که مثل ماهی از دست آدم لیز میخورند و به آدم پشت هم بیلاخ میدهند خوشم می آید. فقط شرمنده ام به بعضیها واقعا باید گفت خوارت را گاییدم حالا چه دشنام تبعیض جنسی باشد چه نباشد به جایش قول میدهم به آن دختری که هی با من قرار میگذارد و بیلاخ میدهد بگویم داداشت را گاییدم از پشت ...

 
همه به آدم میگویند
همه از آدم میپرسند
و هیچ کس سکوت
و هیچ کس
اصلا
و هیچ کس
 
و گفت "آنوی" نام گفته زین پس در محاوره سیگار کشیدن باید
گفتم "آنوی" کیست؟
گفت اسفا بر تو که نمایشنامه خواندن نمیدانی...
 
فکر میکنم چیزی از اخلاق رتیلها در دستهای مردها هم هست. اینکه فقط همان چند لحظه کوتاهی که یک پروانه دارند شادمان به نظر میرسند...
 
به نظر شما خوش ترکیب و سفت و متوسط معنی خوبی دارد؟
 
پرسیدم آیا؟
و گفت مپرس
پرسیدم ممکن است
گفت نی
گفتم چگونه
گفت هرگز
گفتم چه؟
گفت رو روانپزشکم گفته با مریدهای افسرده فعلا خلوت نسازم.
پرواز کرد نه به سان پرنده بسان ماهیان که در آب پرواز می کنند.
 
چیز عجیبی است ما آدمها (ایندفعه مرد و زنش فرق نمیکند) به تعداد موهای سرمان آدمها را از دست میدهیم و به اندازه عمیق ترین چاههای دنیا تنها میشویم و فکر میکنیم داستان ما با همه داستانهای دیگر فرق دارد. ولی راستش را که نمیخواهد هیچکس ولی داستان همه امان خیلی ساده است. فکر میکنم نباید زیاد درباره اش فکر کرد یا depress شد...
 
فک میکنم کلا از کلمه هایی که آخرش "ترین" دارد میترسم. وقتی که رییسم به من میگوید بهترین یا مثلا واردترین احتمالا یک برنامه مزخرف در راه است. مثل وقتی که صاحب جنده خانه به یکی از جنده ها میگوید عزیزم یا خوشگل فکر میکنم آدمها هم را صدا نزنند خیلی بهتر است...

به هر حال به خاط یکی از همین رین ها دارم میروم ساوه...
 
بر در او مردمانی چند ایستاده بودند. گفتم شما را چه دهد؟ گفتند هیچ...
گفتم پند میدهد
گفتند از پندیان نئ ایم
گفتم میفروشد
گفتند خریدار نئ ایم
پرسیدم پس چه میکنید کون برهنگان بر سرای دوست دختر من؟
 
درخت هم به آسمان نگاه کرد
و برگ کوچکی را به زمین انداخت
درختها چشم ندارند
پروانه معنی این حرفها را خوب میفهمید
 
فکر میکنم احمقانه ترین کار دنیا این است که یک زنی از من رک و راست بپرسد "علی! چی درباره من نظرت رو جلب میکنه؟ "
 
فکر میکنم بعد یک مدتی که توی همان چاله عمیقی که صحبتش را کردم که آدم دارد می افتد. و هی دارد داد آاااااا... بعد یک نیم ساعتی که دیگر داد نمیزند معنیش این است که صدایش تمام شده نه اینکه دردش...
 
به من نگاه نکن
نگاه زنا
شعرامو خراب میکنه
نوک انگشتامو میسوزونه
تا یک هفته
نمیشه بنویسم

سعی نکن بمونی
موندن زنا آدمو کند میکنه
مهربون میکنه
مهربون خودم رو دوست ندارم
نمیشه بنویسم

سعی نکن بخوابی
نمیذارم
نمیشه بخوابی وقتی پیش من باشی

سعی نکن بمیری
نمیشه بمیری
نامردیه بمیره آدم
اگه اینقد
خوشگل باشی
 
خدا با بچه گشنه حرف میزنه...

هی بچه گشنه
اینجا رو برای تو نساختم
تو هیچی از من نخریدی
پول توی شرکتم نذاشتی
بعدشم سهام چی شد که قرار بود بخری توی "استات اویل" ؟

دنیا رو واسه پولداراش ساختم
پولدارای فوری
که همیشه پولدار بمونن

نه برا تو
برو پی کارت
بچه گشنه

لنگستون هیوز
و خودم

 
من موضوع تخمی انتخاب کرد ام
من ریده ام شهرام
مرا ببخش
احمدی نجات که شاعری ندارد
چی باید بنویسم؟
 
برای بچه های دانشکده رضا، امیر، روزبه، علی، حمید، ابی، لادن، شیرین، مهری، خیلیها که دیگر یادم نمی آید و مریم که سراغ 18 تیر را گرفته بود...

گاهی آدم به قبل فکر میکند هنوز مریم خانوم. آدم فکر میکند به اینکه این همه راهی که دویده کجا آمده. مثل سربازهای جنگ که گاهی خاک لباسشان را می تکانند و به عقب یک جایی پشت آنجا که خورشید دارد غروب میکند نگاه میکنند. راستش آدم به خیلی چیزها فکر میکند آن موقع به خاکریزها فکر میکند و این همه آدمی که با یک گلوله پشت خاکها سقط شدند. به این فکر میکند که شاید بهتر بود نمی آمد جنگ مگر چقدر آمده جلو؟ مگر چقدر پیش آمده؟ یاد وقتهایی می افتد که فکر میکرد پیروزی خیلی نزدیک است مالک به چادر رسیده و بوی پیروزی می آید. فکر میکردیم بیخود شاید که رسیده ایم مریم خانوم ولی جدا فکر میکردیم رسیده ایم مریم خانوم. مثل وقتهایی که آدم بعد امتحانی که درس نخوانده خیال می کند که بیست میشود. خیلی بد است که تاریخ مثل رضوی زاده حق آدم را میگذارد کف دستش. فکر میکنم با این قدر درسی که خوانده بودیم همین نمره هم زیادمان بود. نمیدانم چه شق های دیگری میتوانست داشته باشد این داستان؟ حق مان بود ولی لیاقتش را نداشتیم باید بیشتر کتاب میخواندیم خیلی بیشتر از آن چند صفحه ای که می خواندیم باید می رفتیم کتاب میخواندیم و باید میفهمیدیم که این بوی پیروزی لعنتی قبلا هم و قبلا هم و قبلا هم توی این سرزمین پیچیده پیروز هم شده ایم ولی راهمان طولانی است راهمان خیلی سخت است.
راستش بد نیامده ایم خیلی از ماها چه مرد چه زن شیرآهنکوهی بوده اند برای خود. ولی هنوز خیلی راه است خیلی...
خسته میشود آدم و دلش برای رفقایی که از دست داده و گنجی که حالا توی زندان است، سعید که روی ویلچر افتاده، زهرا که هیچ کس نمیداند کجا دفن است و هزارها هزار جسد نامدار و بینام میگیرد مریم خانوم دست آدم روی ماشه میلرزد مریم خانوم دست آدم روی ماشه میلرزد...
ولی بازهم راهمان را برویم مریم خانوم، دشمن اگر خستگی را توی صورت ما ببیند آتش را باز میکند از نو. نباید بفهمد که خسته ایم نباید بفهمند.از ما دیگر کسی انتظار گلوله ندارد. ظرفیت ما برای شکست پر شده. دستمان روی ماشه نمیرود توی این جنگ. ولی از پشت کوه دارد باز هم سرباز می آید. فقط تا برسند اگر سر پا بمانیم کافی است...
 
تا به حال شده یه انگشتری چیزی رو گم کنید بعد وقت پیدا کردنشو نداشته باشین؟ اینجور وقتا آدم همه جای خونه رو میگرده ولی یکی دو جای کوچیک میمونه که آدم نگشته وقتی می آد از خونه بیرون و یادش می آد که فلان چیز نیست به خودش میگه حتما انگشتره همون جاییه که نگشتم. فک میکنم وقتی آدما توی سی سالگی تازه شروع میکنن درباره زنا نوشتن یا اینکه یه دفه یادشون می آد درباره نسبیت اینشتن یا عدم قطعیت هایزنبرک چیزی نمیدونن همین حال و دارن فک میکنن آرامشی که گم شده زیر این مبل و تختخوابه. حال مزخرفیه وقتی آدم کتاب و ببنده همه جا رو که گشت یادش بیاد هیچ وقت انگشتر نداشته اصلا هیچ وقت ازدواج نکرده به درک. هیشکی دوستش نداشته که بهش انگشتر داده باشه...
 
آن دم که مرا زبان سخن بود مجال گفتم در نیامد. و آن دم که مرا زمان سخن بود زبان از من بگریخت. پس بر فرصت افسوس و بر قریحت افسوس که از دست رفته به تاراجی زمان رفت و باز پس نخواهد داد.
 
شهرام(+) توصیه کرده برویم ماهی ها عاشق میشوند را ببینیم و من توی تاریکی دستت را بگیرم. رتیلهایم را ول کنم روی پایت. بگذارم برای خودشان بگردند. باور نداری خودت برو بخوان (+)...
 
هیچ چیزی وقتی آدم توی تاریکی راه میرود و دست دست میکند به سمت دیواری که نیست و نرده ای که نمیتواند بگیرد. بدتر از چراغ قوه نیست چراغ قوه آدم را از دیدن دیوار و از دیدن درخت و دیدن نرده ها و آدمهای دیگر نا امید میکند...
 
دیشب به مرگ اعتماد کردم میدانی؟ زیاده از حد تحریکم کرده بودی. یک انگشتش را گرو داد که میتواند مرا ببرد سینه هایت را ببینم و برم گرداند خانه. گفت قول مردانه میدهد که برم گرداند. مردن کار ساده ای نیست. هیچ وقت حس خوبی نداشته خودم هم میدانستم مرگ هم خودش گفته بود...
رفتیم از زیر سبیل بابایت که آنجا خوابیده بود رد شدیم از سوراخ در اتاقت آمدیم تو. من راه را بلد بودم. بوی تنت عجیب است رنگش آبی است یک خط باریک آبی از در توالت تا در اتاقت آمده بود و مهی آبی هم روی کف حمام را پوشانده. جای دستهایت روی در یخچال بود یک لکه درشت آبی کمرنگ. وقتی که رفتیم تو، قشنگ و دمر خوابیده بودی. و نمیشد سینه هایت را دید. فکر میکنم قشنگ بود. ملافه را به زور پاهایت از تخت داده بودی پایین. سرما میخوری فردا احتمالا مرگ گفت و پره های بینیت را نشان داد که داشتند به هم نزدیک میشدند. روی یک کتاب سفید جای دست آبی بود. فکر کنم شاملو خوانده بودی. پیرهن و شلوارت گلوله شده روی صندلی افتاده بودند. من را ببخش رفتم و شلوارت را بو کردم خیلی بو کردم انقدر بو کردم تا تمام رنگ آبی توی پاچه ها تمام شد. لب و دهانم آبی شده بود مرگ میخندید. خیلی شوخ است با هم خودمانی شده ایم. صدایم زد گفت غلت میزند. یک قدرت اضافی دارد که از چند لحظه قبل میداند چه اتفاقی خواهد افتاد. میگوید برای تصادف و اینها لازم است آدم از همان اولش میفهمد مشتری دارد یا نه. نگاهت کردیم یک جور قشنگ لگد زدی و غلت پاهایت از هم باز شد و پای راستت یک هلال آبی را طی کرد و دوباره روی تخت افتاد یک موجی از بوی آبی توی اتاق گشت مرگ هم حتی تحت تاثیر قرار گرفته بود. گفت شاید بعدا بیاید دوباره نگاه کند. سینه هایت قشنگ بود سینه هایت خیلی قشنگ بود ارزش مردن را داشت. به مرگ هم همین را گفتم...
 
یک عده ای از دوستانم برای تئاتر بیضایی بلیت گرفته اند برای یک روزی که برویم تئاتر. بیضایی من را خیلی آزار میدهد و ناراحت میکند همیشه. حالت تهوع پیدا میکنم بار پیش بعد از سگ کشی یک چند دقیقه ای توی جوب خیابان ولی عصر عق میزدم ولی خدا میداند که بیضایی را خیلی خیلی دوست دارم. شاید به اندازه داستایوسکی شاید به حرمت بامداد. قبلش خیلی تریپ روشنفکری گذاشته بودم با همه که "حیف وقت بلیت گرفتن نداشتم"...
درست برای همان روز برای اولین بار توی این چند ساله بچه های قدیم دانشگاه مرا دعوت کرده اند عروسی از آن عروسیها که زنها لباسهای کوتاه میپوشند و میشود رقصید و بوی آدمهایی که دور ایستاده اند را میشود یکی یکی از یخه بازشان حس کرد. زیاد از این عروسیها نرفته ام. شاید شبیه این را هیچ وقت...
یک لحطه احساس کردم سر یک دو راهی مسخره ام باید یک جوری راه زندگیم را انتخاب کنم. مثل اینکه آدم بخواهد طبقه اش را انتخاب کند. که جزو کدام قماش برود. فکر کردم این مساله تصمیم خیلی مهمی است و من باید دقیقا بفهمم به کدام طبقه تعلق دارم. میدانید وقتی که آدم گهی مثل من باشید با آن رتیلهای افسار گسیخته و افکار تهوع آور پریشان مساله به این سادگی برایتان سخت میشود یک چیزی به شما میگوید که اگر انتخاب درستی نکنید عمیقا ان میشوید و این انیت میدانید که تا مدتها بوی بدش با شما خواهد ماند.
فکر کردم که مسلما توی گروه مهمانی روها نبوده ام تا یک سنی آدمها را سطح پایینتر از اینکه بشود باشان حرف زد میدانستم و تا یک سنی ازشان میترسیدم و حالا هم آنقدر ترسناک شده ام که الله وکیل جرات میخواهد کسی خبرم کند عروسی.
بعد به طرز مسخره ای متوجه شدم که از گروه دوم هم نیستم یادم آمد آن موقع ها که میرفتیم تئاتر از آن همه آدم شبیه خودم. که همه اشان عشق کار هنر بودند کتاب خوانده بودند و دوست دختر داشتند بدم می آمد. و شبها توی یاد داشت هایم به میخ آویزانشان میکردم یا پستان زنهایشان را میبریدم...
فکر میکنم حالا که عمیقا متوجه میشوم چقدر تنها هستم شاید هیچکدام از این دو کار را نکردم شاید یک کار کردم که مسخره باشد شاید مثل آن مرد حیوانکی داستان هدایت یک خانم گرجی بلند کردم که حتی به سینه اش هم سفیداب زده سرم را گذاشتم آنجا و گذاشتم بوی عرق و سفیداب مرا تحقیر کند. میدانم هر کدام از این سه تا کار را بکنم پشیمان خواهم شد. ولی راستش برایم مهم نیست.

 
در کوه و داد
صدای بیداد تو می
آید دیوک
صدای چشمهای قرمز تو
صدای دستهای بی
کست
صدای آواز بی
حال
نوحه های بی
مرده
و تسلیمهای بی
پایان
و آیا من می
توانم؟ دو باره ساکت و خا
موش بمانم؟
 
آدمها مرده اند
و کسی به فکر دفن کردن سایه هاشان نیست
هیچکس یک بیل خاک هم خیرات اسکلت عریان یک سایه ندارد
سایه ها حیوانی
روی دیوار راه میروند
بو نمیشنوند
کورند
فقط در گوشهای من التماس میکنند
فقط توی گوشهای من
و روی سینه های شان تابلو میزنند
مرا لطفا دفن کنید
و هیچکدامشان حاضر به دفن نمیشوند...
 
درخت در باران
شبیه آدم در باران است
و گلوله مثل تبر
آدم خشک است
آدم بد است
ولی
آدم را گلوله نزنید
آدم را گلوله نزنید
 
میدانی سنجاقک؟ قورباغه ای که یک مرداب دارد که تویش این همه سنجاقک پر میزنند نمیتواند به خودش بگوید تنها. میفهمم حرف بیربطی است لوس کردن است که آدم به خودش بگوید تنها. حرف لوس کردن خود است. فکر میکنم درد قورباغه این است که هیچ وقت هر چقدر هم که سنجاقک رویش بنشیند نمیتواند پرواز کند فقط وقت سنجاقکها را کوتاه میکند. وقت سنجاقکها را نباید گرفت آنهایی که پر دارند زودتر پیر میشوند...
 
اعتماد کن
به این دو تا رتیل کوچک
که از میان سنگ و رودخانه های
تو
می گریزند
به این دو رهگذر خسته
دو تا سوار نا آرام
این
دو کلمب دیوانه
که دارند
سرزمینهای تو را
یکی
یکی
یکی
یکی
اکتشاف می کنند...
 
به آدم SMS میزنند که خواب بودم. SMSات بیدارم کرد بعد هم که آدم به خاطر اینکه باعث شده اند کلی تصورات زیبا به سرش بزند ازشان تشکر میکند برمیخورد بششان...
 
آن جاهایی را که میشود گفت از تو که خوشگل است را خوب قبلا هم احتمالا همه گفته اند یک سری جاها هم که فقط در تخصص من است احتمالا ناراحت میشوی. چرا زنها بدشان می آید کسی راجع به آنجایشان یا نوک آن یکی جایشان حرف بزند؟ چرا همه درباره تولستوی و داستایوسکی حرف میزنند ولی وقتی آدم میگوید از صورتتان معلوم است که نوک سینه های کوچکی دارید به مردم بر میخورد؟
 
الان که این چندتا عکس جدید را دیدم فکر میکنم زنها که پیر میشوند فاصله دو تا پستانشان از هم زیاد میشود
 
آدم به ادامه دستها فکر میکند
و ادامه پاها
همینطور که بی هدف توی خیابان راه میرود
 
من فکر میکنم که اگر آدم یک بلوز تنگ سیاه زیر مانتو سبز بپوشد که یک تکه از حرفهای بلوز زیر مانتو مانده باشد و بقیه هی بخواهند ادامه حرف را که آن پایین نوشته بخوانند فکر خوبی است کلا چیزهایی که آدم را مدام به بیشتر و بیشتر و بیشتر تشویق میکنند چیزهای خوبی هستند.
 
هوا گرم است یاد هیچ کس نمی افتم حالم از خودم بد میشود بسکه عرق کرده ام موجود منحوسی است...
 
فکر میکنم اگر یک دفعه دستت را میگرفتم توی دستم جیغ نمیکشیدی خیلی متاسفم که این کار را نکردم...

 
گیسوان پژمرد، روی زرد، برهنه پای، آنکه بدنبالش میگشتم در بادیه یافتم. دستمال کوجکی روی صورتش کشیده بودند...
 
چاق بود
لخت بود
- بجنب دیگران بیرون در انتطار ایستاده اند
- میدانم فهمیدنش برایتان سخت است خانوم، ولی مرد بودن گاهی کار بسیار دشواری است
- البته حالا نه
نفهمید من چی گفتم
دیگران هیچ وقت نمیفهمند
باید ساکت بود...
 
باد میوزد
ماه پنهان است
خورشید پنهان است
ستاره پنهان است
یک شعله کوچک سعی میکند
- نامش گنجی است -
اختراع شاملوست میدانم
به هر حال ولی
نامش گنجی است
مردها درسایه پستان زنها نشسته اند
یک کون بزرگ
که اصلا سکسی نیست
در افق
به تاریخ
بیلاخ میدهد
مردها سیگار میکشند
باد می آید
" یک روزی آخر این کون بزرگ را
پاره میکنم "
مردی به زنش میگوید
" حالا فعلا "
زن به شوهرش میگوید
 
قسم به پای برهنه مادر
در سریال دکتر ارنست
من آدم مزخرفی نیستم
نقشم مزخرف است
تصمیم کارگردان است
این beast
تا آخر داستان باید
beast بماند
 
راست و دروغش با خودشان میگویند دلالها یکی از مانکنهای busty انگلیسی را برای امیر امارات جور کرده اند. بعد در حین تفریحات امیر یک تکه از پستان خانم را با دندان کنده و حیوانکی را برده اند جراحی پلاستیک. چون میدانستم که همه به امیر بیچاره فحش خواهر مادر خواهند داد گفتم اینجا بنویسم که رفتارش را درک میکنم آدم واقعا گاهی دلش میخواهد یکی را گاز بزند و تا تکه آخر بدهد فرو...
 
آدم فکر میکند که این کارها درست نیست و بعد یادش نمی آید که چه کاری درست بود.

 
فکر میکنم وضعیت حکومت مثل زنی مست است که دارد میشنگد و همه میدانند که امشب با کسی خواهد رفت و لخت توی بغل کسی خواهد افتاد ولی هیشکس نمیداند کی؟
 
ت

و آدم صورتی میپوشد و به این فکر که حالا نیامد هم کاشکی آبی رنگ خوبی است و اینکه آدم باید بداند که روی کپلش عکس خورشید بکوبد یا ماه و الباقی مهم نیست. و سعی که هی یادش برود که دارد می آید یا رفته و اینکه اینهمه آدمهای دیگر بچه دوست دارد آدم به این هم گاهی. فکر میکند هی که این آدمی که آمده یا آن یکی آخرش؟ و بعد میگوید بیخیال و میرود لباس پرپری صورتی میپوشد...
 
میترا

و اینکه کسی آدم را دوست داشته باشد یا نه مهم که اصلا ولی آدم باید گاهی آینه بداند کجای دنیا ایستاده یا دارد چه کار واینکه تاس بلوری روی دراور چند تا انگشتر تویش و از این همه کدام را او؟ و چرا بیخود سینه هایش میلرزید و به آدم گفت چقدر سپیدی شهریور و آدم به این فکر نمیکند که اسمش شهریور نیست و توی شهریور حتی نبود که مثل باد روی سر شاخه ها دست کشید و رفت درست مثل باد...
 
گلی

فکر کرد که آدم آخرش طلاق طلاق طلاق میگیرد. و همینجور فکر کرد سه بار پشت سر هم طلاق و فکر کرد که آدم توی حمام نباید به این چیزها و فکر کرد که اصولا و فکر کرد که طرف را میبیند که توی اتاق نشسته و دارد و نمیفهمد اصلا و گفته بوده به او که امکان ندارد و از این حرفها و اینکه گفته بود چه جور و اینکه بچه گفته بود اصلا و اینکه بچه دوست نداشت ولی گفته بود که حرص او را دربیاورد و هیچ بدش که کسی سینه هایش را توی دهان بگیرد و چقدر هی به او گفته بود زشتی با دوتا کیسه دوغ زیر گردنش و فکر کرد چند وقت است که کسی سینه هایش را دهن نگرفته و فکر کرد که یا بچه دار میشود یا طلاق طلاق طلاق میگیرد. آخرش طلاق گرفت البته...
 
و سربلند کرد، مرا دید. . سر بلند کرد، جهان را دید. گفت "جهان را دیدم و تو را دیدم، هردو یاوه اید، یاوه گان را به هم بادا" و سر فرو انداخت.
 
فکر میکنم باید امروز تریپ ناامیدانه بنویسم، وقتهایی که آدم دیشب خوب نخوابیده و حالش خوب نیست باید از فرصت استفاده کرد...
 
سایه سیاه معظم مقام لایتناهی
که روی رعیت بیچاره افتاده
بسیار سنگین است

 
فکر میکنم میفهمم که زن بودن کار سختی است. ولی انتظار دارم زنها گاهی آدم را بفهمند. مثل مامان آدم که آدم را میفهمد...
 
و عظّمت قَدر شانهُنّ
ما دعا کردیم
با زبان خالصانه
و اصلا دعای مان شبیه flirts نبود
و اصلا دعای در هوای tits نبود
قصد ما قربت بود
و این خواهش کوچک که کاش
دامن را
یک ذره
باز هم
بالاتر میکشیدند
 
سایه ها
دشمنای اسلام ان
توی آب و نوشیدنی میشاشن
چشمه ها رو کور میکنن
نماز جمعه ها رو تعطیل
یواشکی وقتی حواس شوهرا نیست
ساق زنای دامن بالا رو دید میزنن توی مهمونی
شوهرا از سایه ها بیزارن
ولی زنا خودشون دوس دارن
میگن
"عزیزم بریم یه جا بشینیم که سایه باشه..."
 
یک سایه روی بام است منیج
یک سایه دو پر دار
از عقابی که رنگ کفش مادر شوهرت را دارد
به شوهرت گفتی کجا میروی؟
نپرسید موها را برای چی زرد کرده ای؟
نگفت چرا؟
ساتن صورتی را، او هم دوست دارد؟
یک سایه روی بام است منیج
یک سایه کوتاه
مردی دارد خمیده خمیده می آید سویت
من هستم
شوهرت نیست
میبینی؟
یک سایه روی بام است منیج
خوشحالی؟
 
- میدونی بقیه پسرا گرچه خیلی از تو قشنگترن ولی آدم و فقط به خاطر سکس میخوان
- فک میکنم راست گفتن درست نیست ولی تو کتابای من نوشته مردا همه شبیه هم ان. ماها کلا یه جور گه ایم
 
فکر میکنم بدترین قسمت تنهایی، سینما رفتن، دیدن ازواج نیمه مهربان روی نیمکت نیست. صدای خنده های مردمم نیست. آدم گاهی از فرق داشتن کیف میکنه. بدترین قسمت تنهایی سینما رفتن. اینه که چون چیزی نیست نگاه کنی چشات بیخود میگرده برمیخوره به آدمای دیگه تنها که هر کدوم الکی کتابی دس گرفتن و عین عین عین توان و دارن مردم و دید میزنن. شبیه دیگرون بودن و تنها هم بودن خیلی سخته خیلی. باید فراموشش کرد. باید به این خانومی که با شوهرش کنار آدم نشسته توجه کرد. تابستون فصل خوبیه. برا اینکه بوی کسی رو بفهمی، لازم نیست حتما خیلی نزدیک بشینی...

 
میگم داداشی (+) مملکت عجیبی شده ماهیها عاشق میشن، لاک پشتها پرواز میکنن میگه میمونا رییس جمهور میشن. خوشم میاد که میگه...
 
پر از کلماتم کلی شعر نوشته بودم که همه را فراموش خواهم کرد مشتریها منتظرند باید یک آبی به تنم بزنم بوی مردهای دیشبی به تنم مانده. و بروم سئوال کنم ببینم بچه ها برای نرم کردن پایین تنه آدم کرمی چیزی دارند.

میروم ساوه آنجا جلسه است. همه منتظرند. قرار است دوباره یک کارخانه دیگر بسازیم هنوز به خاطر آفتابی که توی اصفهان خورده ام کله ام داغ است. چاره ای نیست توی ساوه کارگرها منتظرند. باید بپرسم ببینم آنجا اینترنت پیدا میشود. من به نوشتن درباره پستان تو عادت کرده ام. به اندازه مکیدنش کیف میدهد...
 
فکر میکنم Live 8 Concert که در آن سعی میکنند دنیا را نجات بدهند کار بسیار بسیار احمقانه ایست. بدبختی کمتر نخواهد شد. و آدم با تلاش کردن برای پولدار کردن دیگران خوشبخت نخواهد شد. ما محتوم سرنوشتی هستیم که معادلات ریاضی آنرا اثبات میکنند. محتوم حلقه های کثیف ظلم و ظالم و به جز بد بودن راه دیگری وجود ندارد. فکر میکنم راجر واترز آدم احمقی است، براد پیت آدم احمقی است و ماندلا آدم احمقی است و من آدم احمقی هستم. فکر میکنم وقتی به کسی میگوییم آدم دیگر لازم نیست به احمق بودن تنها بودن و بیچاره بودنش اشاره کنیم...
 
میروم ساوه امروز باز...

 
فکر میکنم فرمالیسم یک حرفی است مثل اینکه چه جور لخت شدن زنها از اینکه سینه هاشان چه شکلی باشد مهمتر است. فکر میکنم من هم یک جورهایی با این نظر موافقم...
 
گاهی یک بازو می تواند از یک پستان تحریک بر انگیزتر باشد. اگر شد سینه ها و بازوی خود را برهنه بگذارید...
 
ـ تو بار‌ها گفته‌ای که يه‌روز داستانی خواهی نوشت که حتی يک کلمه حرف جدی نداشته‌باشه‌. چرندياتی برای لذت شخصی‌. نکنه وقتش رسيده‌؟ فقط می‌خوام به تو هشدار بدم که احتياط کن‌!

سرم را باز‌هم بيشتتر تکان می‌دهم و او می‌گويد‌:

ـ ‌يادت می‌آد مادرت چی گفت‌؟ صداش هنوز توی گوشم هست‌. انگار همين ديروز بود‌: «‌ميلانکو‌! اين‌قدر با همه‌چيز شوخی نکن‌! هيچ‌کس منظورت رو نمی‌فهمه‌. همه رو از خودت می‌رنجونی و مردم از تو بيزار می‌شن‌»‌. يادت می‌آد‌؟

"آهستگی"
میلان کوندرا
مترجم دریا نیامی
 
آدم درست در لحظه ای که فکر میکند به آخز دنیا رسیده با ته چاله برخورد میکند و صدای ترکیدن مغزش را همه میشنوند...
 
فکر میکنم این مساله خیلی جالبی است که به هر دختری که میگویم کمی بیمار هستم میپرسد از چه راهی منتقل میشه؟
 
روزهای سه شنبه چت میکند. بعد account اش تمام میشود. بعد زنگ میزند قرار میگذارد. بعد میگوید نمیتواند بیاید. میگوید زنگ میزنم و بعد تا یک ماه گم میشود...
فکر میکنم زندگی همین تکرارهای مزخرف است که ما آنرا علیرغم آنکه غرورمان را میگاید با شجاعت تحمل میکنیم...
 
فکر میکنم اگر سالومه خوشگل بوده و سینه های گنده داشته یک رقصش حتما به بریدن کله یک پیامبر ریشو می ارزید. فکر میکنم پادشاه یهود کلاً کار درستی کرده است.

 
نامش سلیمه بود سالم اسم شوهرش و نسلش میگفتند به سالومه ای میرسید که کله یحیی را بریده است. اول شب بوی گل میداد مشتریها میگفتند. ولی نزدیک صبح که سالم پاتیل می آمد.حالش از بوی خودش و بوی سالم و یاد سالومه که سالهای پیش کله یحیی را بریده بود بد میشد.
 


© Antoine D'Agata / Magnum Photos
فاحشه خانه ای در سن سالوادور
 
چند وقت پیش دوباره با مرگ حرف میزدیم میگفت پستانهای تو آنقدرها هم که من فکر میکنم بزرگ نیست میگفت خودش دیده. یعنی کنجکاو شده بسکه من تعریفت را کرده ام منتها خودش را نشان نداده. گفته بودم آخر بهش که از مردن میترسی. بهش گفتم نگاه کند ببیند موهایت که سیاه شده خوب است یا نه؟ میگفت زیاد هم بد نیست همینجور هم خوب است. کلا راضی بود. میخواست شاید مرا تحریک کند که بمیرم و بتوانم لختت را ببینم. بشش گفتم جدیدا امیدوار شده ام زیاد. زنگ میزند گاهی قرار میگذارد گرچه نمی آید ولی به هر حال. گفتم فعلا برای مردن تصمیم خاصی ندارم. نمیخواهم مادرم را برای اینکه روزها نروم شرکت توی دردسر بیاندازم. اگر بمیرم سیاه میپوشد و سیاه اصلا به زنهای چاق نمی آید...
 
فکر میکنم آدم بهتر است وقتهایی که حرفی برای گفتن ندارد و یا حرفهای مهملش نمیتواند هیچ جای هیچ کسی را گرم کند. خفه خوان بگیرد و اگر نمیتواند خفه خوان بگیرد لااقل حرفهایش را توی وبلاگ ننویسد...
 
دروغ گفتن
آدمها را شاد میکند
و دروغ گفتن
آدمها را غمگین
اگر که آنچه را که میگویی دوست نداشته باشند
 
درخت شاخه هایش را تکان داد
یعنی خداحافظ
و پروانه بی هدف
به آسمان نگاه کرد
تا کسی اشکهایش را نبیند.

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM