سینه اتان را ببندید خانوم
من احمدی نجات نیستم
نمیتوانم
وقتی که سینه اتان باز است
و هرم هوای گرم همه جاتان
از سینه هاتان
میزند بالا
به شعرهای تازه شما گوش کنم
من اعتراضی ندارم
خیلی صدای خش خش سینه بندتان
زیر مانتو زیباست
خیلی بوی تن شما
که از لا به لای لباستان میزند بالا
و خیلی ناخن کوچک شما
و دستهای کشیده
که کاغذ را میگیرد چیز زیبایی است
ولی آخر
بعدش
که شعر تمام شد
و به من نگاه کردید
با آب دهان قورت داده
و پرسیدید
"چطور بود؟"
من احمدی نجات نیستم
دروغ بلد نیستم
باید چه بگویم درباره چیزی
که نمیتوانم شنیده باشم؟
فکر میکنید اگر به شما بگویم شاعر خوبی هستید میتوانم امشب به خانه شما بیایم؟
باور کنید خانوم
باور کنید
احمدی نجات بودن آسان نیست
آدم نمیتواند گاهی دروغ بگوید
[+] --------------------------------- 
[0]