میدانی سنجاقک؟ همیشه از خودم پرسیده ام چطور میشود سنجاقکها که این همه جای خوب میتوانند بروند. می آیند اینجا و روی نیها مینشینند. به خودم میگویم این چهارخانه های براق زرد و صورتی این چشمهایی که انگار میتوانند دنیا را ببینند. چرا می آیند این دور و بر مینشینند؟ فکر میکردم گاهی اگر من سنجاقک بودم و میتوانستم پرواز کنم احتمالا میرفتم طرفهای آبشار یا روی گلها مینشستم. اینکه یک سنجاقکی می آید مرداب برایم عجیب است. خود تو چرا می آیی این اطراف؟ میدانی گاهی فکر میکنم شما را خدا میفرستد. آدم طاق باز توی برگش خوابیده و یک صدایی نه از خیلی دور نه از نزدیک میگوید وز. و تو میفهمی که یکی داد بالای سرت پرواز میکند و تو را فقط تو را انتخاب کرده که قورباغه او باشی. آنوقت یک حس عجیبی به تو دست میدهد. یک چیزی توی دلت میخواهد که مدام نزدیک و نزدیک و نزدیک تر باشی. آنقدر نزدیک که نسیم بالها بخورد توی صورتت. از طرف دیگر هم میدانی که هر چه نزدیکتر بماند و هر چه احتمال خوردن آن سینه براق به صورتت بیشتر باشد. بالها رنگپریده تر میشوند. قورباغه همانی که هست میماند ولی زیاد سنجاقک رنگپریده دیدم که آرام توی آفتاب افتاده. دلم برایت میسوزد سنجاقک برای تو و خیلی های دیگر که از اینجا رد میشوند. اینکه ته چشمهایم نوشته بیا و زبانم میگوید برو مال همین حرفهاست. سخت است آدم قورباغه باشد. حتی وقتی که سنجاقک نتواند پرواز کند...
[+] --------------------------------- 
[0]