آلفا هنوز زنده است...
بوکسورها توی کتابها وقتی که زیاد مشت میخورند دیگر نمیفهمند چرا ایستاده اند. یک حسی بهشان میگوید که بخواب بخواب بخواب ولی سر پایشان میمانند. توی کتابها را میگویم. توی کتابها معمولا دوباره طناب خونی رینگ را میگیرند و سر پا می ایستند. گاهی همه میخواهند که بیافتد. چه دوست دخترشان که با سینه های لرزان نگران شکستن دندانشان است. چه داور که زودتر میخواهد برود خانه و چه تماشاگرها که فکر میکنند این دعوا دیگر زیادی تهوع آور شده. آنوقتهاست که قهرمان داستان بین مشتهای چپ و راستی که میخورد پیش خودش فکر میکند برای چه وایستاده. میداند که غروری نمانده برایش که به خاطرش ایستاده باشد و دوست دخترش هم دختر دماغ گنده ای است مثل دماغ گنده های دیگر. میداند که در بازی بوکس داور اصلا اهمیتی ندارد و تماشاچیها، مستهای حیوانکی هستند که زنشان از خانه بیرون کرده. آنموقع است که نویسنده باید به کمک بوکسور بیچاره بیاید و به او بگوید چرا ایستاده. نویسنده آن کتاب میگفت برای آنها که کارشان مشت زنی است یک چیز معلوم است ببرند یا ببازند تا آخر زندگیشان خون است و رینگ و بازی ادامه دارد اگر بیافتند باز هم بعدش خون است و اگر بایستند هم همینطور. همین میشود که آدم فکر میکند اگر بیافتد زمین هم چیزی تمام نمیشود و توی این استخر خونی گه افتاده اگر طناب خونی رینگ را بگیرد دستش کثیف نمیشود...
حالا حکایت ماست انقلاب کردیم. جنگ شد. کودتا شد و هزار زهر مار دیگر بعدش هربار که بلند شدیم هم دوباره خفه امان کردند. توی این انتخابات هم هنوز بلند نشده کوبیدنمان زمین، فکر میکنم این وقتهاست که ایستادن مزه میدهد. مهم نیست که دستمان را به کدام طناب خونین میگیریم. مهم ماییم که ایستاده ایم و داریم از لای چشمهای سیاه و بسته شده، دوست دختر دماغ گنده امان را نگاه میکنیم که از آن دورها دست تکان میدهد...
[+] --------------------------------- 
[0]