حالا که فکر میکنم میبینم مردنت دلیل نمیشود که آدم یادش برود تو را، کمی قسمتی یواشکی به ارواح اختصاصی من پیوسته ای به افسانه های پیشین. و زمان جایی بیرون آنچه میان من و توست راه میرود. ذهنی چنین زودرنج و زنانه و چشمهایی چنین مهربان چه جور توی هیکلی که از سرب، بالا بلند و درشت و گیرنده تراشیده بودند جا گرفته بود؟ نمی توانم فراموشت کنم هنوز. با وجود اینکه شمال نرفتم، گراز ندیدم، شکار نکردم و هنوز همان پشت میز اداره پیسی را تجربه میکنم. هنوز نمیتوانم فراموش کنم مردی را که به اندازه ای که از جهان بیزارم دنیا را دوست داشت، زندگی را دوست داشت، دویدن را، و اینکه برود از رشتیها عرق بگیرد. و دنیا حتی راه رفتن را و بجه ها را و زنش را از او دریغ کرد. یادت گرامی شاه، یادت گرامی خسرو به یادت هستیم حالا به هر دلیلی که باشد...
[+] --------------------------------- 
[0]