خاکستری
تکیه کرد به دیوار و به این فکر کرد که احتمالا الان باید مرده باشد. یعنی کمی احتمال داد دردی که از سالها پیش -سرد- سرگرم پایش بود حالا به قلبش رسیده...
همانطور که حدس میزد هیچ احساس نبودن نمیکرد. احساس میکرد بیشتر شده و مداوم از لین به آن آدم داستانش تبدیل میشود. بیشتر از همه آن خاکستری که یک سگ بود و او را برای مرغ دار زده بودند. حالا که کسی آدم را نمیبیند خوب چه اشکالی دارد آدم سگ باشد. دار و طناب و پارچه ای که آخر داستان نوشته بود مثل گرام گیر کرده هی مدام تکرار میشد و به این فکر کرد تا زنده بود هیچ وقت گرام گیر نکرده بود. چون یکی دوبار بیشتر گرام ندید و تکرار نشد خودش اینطور خیال میکرد. رئیسش میگفت هر روز یک challenge تازه، یک نوآوری نو. رئیسش میگفت نمیگذارم تکرار شوی و دوست دخترش میگفت نمیگذارم بیمار شوی و پدرش که اصرار داشت اهل دود و سیگار نباشد. فکر کرد حالا که تکرار شد تا بیمار شد لااقل کاش کمی سیگار میکشید و کاش آن دفعه که هر چه التماس کرد دوست دخترش نمیگذاشت سعی اش را کرده بود. احتمالا باز هم حال میداد. فکر کرد اگر دخترک میمرد هم مهم نبود. خاکستری را هم آخر داستان برای مرغ دار میزدند به هرحال و اصلا مهم نبود برایش که چه جور مرغی یک لحظه دو دل شد که برای خاکستری مهم نبود اصلا یا برای خودش. بعد به سیگار فکر کردو این فکر که اصلا سیگار نکشیده آزارش داد. بعد سعی کرد یاد عقده ها دیگرش نیافتد. هر چه کمتر فکر میکرد بیشتر و بیشتر محو میشد. فکر کرد عجب داستان خوبی میشود هر چه دست زد چیزی برای نوشتن پیدا نشد. مطمئن شد که مرده است. حتی نمیتوانست داد بزند. احساس کرد اصلا حس خوبی نیست. حس خوبی نیست این را هم حتی نتوانست به هیچ کس بگوید.
[+] --------------------------------- 
[0]