تکیده
یادش می آمد که گفته بود هفده ساله است و اینکه از کوچک بودن سینه هایش راضی است. میگفت گاهی تابستان زیر مانتو سینه بند هم نمیپوشد و بعدش از لبخند باریک مردها حرف زد ،یادش می آمد گفته بود دهن گشادش اصلا دلیل خوبی برای قشنگ بودنش نیست و یادش می آمد که بار اولی که هم را دیده بودند و او یواشکی دستش را توی تاکسی گرفته بود صبر دخترک همانجا بریده بود و کشانده بودش خانه و خیلی جالب بود که دامنش را نزده بود بالا از پایش کشیده بود پایین. با وجود آن که تنگ نبود و پیراهنش را هم اصلا در نیاورد تا آخر کار و یادش می آمد که به دخترک گفته بود بوی زنجفیل میدهد فقط چون زنجفیل چیز گرمی است و نه بیشتر و اصلا نمیدانست زنجفیل چه جور چیزی است. دخترک چیز عجیبی بود مثل بربری سوخته میماند. نازک، با کمی موی دانه دانه لای پاهایش که مدام دور انگشتش می پیچید. و برایش خاطره تعریف کرد یکبار که توی مدرسه یکی از هم کلاسیهایش سر کلاس موی پایین تنه اش را کشیده و دبیر هر دوشان را از کلاس انداخته بیرون چون خیلی دردش آمده و جیغ کشیده و فحش بد داده. و دوست داشت مدام این جمله را تکرار کند که فلانی کونی است و شرط محکم کرد که حالا که پرده ندارد دیگر نباید کسی از آنطرف باهایش طرف شود. وقتی که از خانه شان آمد بیرون توی ماشین هفت تیر یادش افتاد اسمش را نپرسیده و توی سینمای بهمن هم بعدا هر چه دیگر نگاه کرد اثری از دخترک نبود...
[+] --------------------------------- 
[0]