خواب دیدم توی پاشویه راه میرفتم .آنقدر سبک که وقتی پروانه ای روی شانه ام نشست کله پا شدم. احساس کردم یعنی احساسم این بود که توی داستان کسی هستم. از این داستانهای بچه گانه که دختر ها مینویسند. سعی کردم سوت بزنم. و سوت زدم با آنکه هیچ وقت یاد نگرفته بودم و احساس کردم خودم نیستم و قهوه ای نیستم، سورمه ای نیستم ، خاکستری نیستم. احساس کردم سیاه شده ام سیاه خوب، نه از آن سیاهها که آدم را خفه میکند. احساس کردم سیاه شب تابستان هستم. و در شب تابستان از آن خنکهایش توی باغ راه میروم وقتی صدای چلپ پریدن زن در آب آمد فهمیدم یعنی یادم آمد آنموقع. که آن اتفاقی که حسین بابایم همیشه از آن میترسید و توی کتابها و شعرهای من دنبالش میگشت افتاده. من به خورد جهان رفته بودم. به خورد بوی تند کمر به پایین زنها و بادهای کویر و رنگ خاکستریم در شب که بینهایت نداشتن است گم شده بود. من توی دریا پریده بودم و تنم توی آب صدای کون لخت زن داده بود. بامزه بود من زن شده بودم زیبا شده بودم و هیچ غرمساق و فاسق و عاشقی هم نمیخواست من را بگاید. خودم را بو میکردم. خودم را نگاه میکردم و پرواز نمیکردم چون پرواز را دوست نداشتم تو را نگاه میکردم که پایین تر از من میپریدی سنجاقک.
[+] --------------------------------- 
[0]