آدم به همه چیز عادت میکند. محمد آن دفعه که از سربازی آمده بود میگفت.
و من به چیزهای مزخرفی که توی این مدت بهشان عادت کردم. فکر میکردم. مثل وقتی که توی پانزده سالگی فهمیدم قیافه ام چقدر ضایع است. یادم هست رفته بودیم کوه، من موهایم را بلند کرده بودم و کاپشنم را به کمرم بسته بودم.فکر میکردم قشنگ شده ام. یک زنی رد شد که هنوز قیافه اش یادم هست سینه هایش کوچک بود و بوی ماهی میداد. یک جوری مرا نگاه کرد بعد گفت "واه! واه! میمون هر چی زشتتر ادا اطوارش بیشتر". شاید هنوز هم برایم تحملش راحت نیست.
و میدانید؟ دانستن حقیقت آدم را له میکند. آدم بهتر است هیچ حقیقتی را نداند. حقیقت آدم را شل میکند فرق نمیکند چه حقیقتی باشد.چند سالی گذشت تا به این حقیقت عادت کردم.
اگر یکبار رفتید کوه ودیدید یک زنی را با شلوار پایین کشیده به در خت بسته اند و روی پاهایش جای زخم سگک کمربند هست و نزدیکیهای میان پایش، همانجا که گوشت زنها نرمتر و سفیدتر میشود را، سوزانده اند. احتمالا من آرامش پیدا کرده ام جای درد آن دانستن آندفعه ای خوب شده.
هیچ کس حق ندارد به آدم حقیقت را بگوید من زجرم را کشیده ام، بیشتر از تحملم و آن مقداری که به خاطر آدم بودن سهمم بوده، از حقیقت میدانم. هیچ کس با من درباره حقیقت حرف نزند. میخواهم همینجا زیر آبهای خاکستری به رنگ آبی فکر کنم.
[+] --------------------------------- 
[0]