- یاالله دوبریکا برو تو! پسر کوته لیچی رفت.
دخترها همه شان ریخت و روز غمزده ای دارند. وقتی می خندند مثل این است آدم را ریشخند میکنند. خنده شان از ته گلوست نه از ته دل. دل شان پر از اشک است. غم عالم توی چشمهایشان برق میزند.
سالومیا از همه دخترها غصه دارتر است. آن پسرک همین طور، همان پسرکی که کتاب میخواند، که وانمود میکند هیچی را نمیبیند، که همان طور سرش تو کتابش است و چیزهایی یادداشت میکند و چیزهایی زیر لب زمزمه میکند که فقط خودش میتواند بشنود.
من توی تالار مانده ام. مردهای دیگر رفته اند. از لباسهایم گند و تعفن سنگینی بلند میشود. نشمه ها به این گند و بو عادت دارند.
قهوه خودم را خورده ام. قهوه دوبریکا را هم خورده ام.
سالومیا که ناراحتی مرا می بیند. می آید کنارم می نشیند و دست میگذارد زیر چانه ام.
انگشتهایش خپله و گره دار و زبر است. شاید سالهای سال کلفتی میکرده، شاید سالهای سال کارش شستن ظرف و ظروف و کف اتاقها و راهروها بوده.
- تو با کی می خواهی بروی کوچولو؟ یک ساعت است داری دخترها را دید می زنی هنوز هیچ کدامشان را نتوانسته ای انتخاب کنی؟
- هیچکدامشان را. فهمیدی؟ هیچ کدامشان را.
و ناگهان بغضم می ترکد. بغض فروخورده عمیقی که از مدتها پیش انتظار این لحظه را کشیده است...
"پابرهنه ها"
زاهاریا استانکو
ترجمه احمد شاملو
[+] --------------------------------- 
[0]