فکر میکنم منقلب شده ام. تا به حال شده آدم دیگری باشید غیر آنکه قرار است؟ من سرنوشت را و آن راه مزخرفی که برایم انتخاب کرده دوست نداشتم. هنوز هم ندارم من همیشه از زنهای قشنگتر خوشم می آمده دامنهای کوتاهتر و دخترهای با کلاستر، از آنها که به نافشان حلقه می اندازند. همیشه دیوانه آن دسته از مردم بودم که توی کافی شاپ ها میخندند آدمهایی که نمیتوانند تنها بمانند. Con Air دوست دارند و میتوانند بدون آنکه گریه اشان بگیردی صد سال تنهایی بخوانند. میخواستم تنها نباشم. مسخره است من حرفهای خودم به خودم را یادم رفته بود.میخواستم جور دیگری باشم غیر آنکه سرنوشتم تویش نوشته بود. یک احساسی به من میگفت که نمیتوانی. هربار که چت مزخرف میکردم با کسی و سعی میکردم آدم دیگری باشم از آنها که زندگی را خوش دارند و موهایشان تیغ تیغی است. هربار که سعی میکردم با کسی حرف بزنم میگفت نمیتوانی. فکر میکنم حق با او بود الان که فکرش را میکنم میبینم آرام ته آب خاکستری افتاده بودم. و این صدای هر هر خنده مرده های دیگر بود به من، که میخواستم فرار کنم به آن بالا به جایی که درست است امید نیست ولی آدمهایش هنوز امیدوارند. من نمیتوانم، نمیشود، یعنی دیگر نمیشود. چه راضی باشم یا نه اشباح توی کتابها، مردها و زنهای آشنای همیشه ام سهم من از دنیاست. پریشب برای اولین بار توی این چند وقته احساس کردم کتابها صدایم میکنند. دیگر اینترنت نیامدم بالا. آنجا اشباح پیش خودشان نگهم داشتند با کتاب خوابم برد و مثل زمان بچگی وقت خواب هم خواب شبح های کتابها را دیدم. خواب کلمه ها را. نه اینکه اینجور راحتتر باشم فکر میکنم چاره دیگری نیست...
[+] --------------------------------- 
[0]