محمد رفت سربازی امروز، بهش گفتم هیچ حس خاصی از سربازی رفتنش ندارم. حس آنموقعم همینطور بود. ولی حالا کمی احساس تهوع دارم مثل اینکه حامله باشم و کمی هم لای پایم درد میکند مثل وقتهایی که شوهرها به زور. و فکر میکنم برعکس آن چیزی که به من گفت نقاط مشترکمان خیلی بیشتر از علاقه دیوانه وارمان به تمام چیزهای برقی است. فکر میکنم چیزی آن ور ِ بودن و آن ور ِ علی و محمد بودن ما را به هم ربط میداده است . قرار گذاشته بودیم با هم برویم سربازی من جراتش را نداشتم کثافتش انقدر برایم سنگین بود که بابا فعلا کاری به کارم ندارد. ولی محمد پشت خط ماند. رفت. فکر میکنم پیرزنهایی هم که برای آدم خانم می آورند بعد اینکه دخترک با آدم میرود توی اتاق همین حس بهشان دست میدهد.
[+] --------------------------------- 
[0]