یک کتابی است که من بچگی داشتم اسمش "خرسی که میخواست خرس بماند" بود مال یک نفر به اسم یورگ اشتاینر که ناصر ایرانی ترجمه کرده. راستش نه زمان بچگی نه حتی خیلی بعد از آن معنیش را نمیفهمیدم. داستان یک خرسی بود که وقتی زمستان خوابیده بود. یک عده از خدا بیخبر روی غارش یک کارخانه میساختند و بیچاره بهار توی محوطه کارخانه بیدار میشد نگهبان کارخانه خرش را میگرفت که تو یک کارگر کثیف و اصلاح نکرده ای. یک مدت زمانی از وقت خرس به اثبات کردن این میگذشت که یک خرس است. ولی آخرش خودش هم باورش میشد ریشش را میتراشید و میرفت سر کار کارخانه یک شش ماهی توی کارخانه مشغول به کار بود تا پاییز شد و حیوانکی خوابش گرفت و از کار بیرونش کردند و یک مدتی هم بعدش طول کشید تا یادش بیاید که در زمستان باید خوابید. چند وقت پیش کتاب را لای اثاث قدیم پیدا کردم. یک معنی دیگری داشت حالا که واقعا دوزاریم افتاده که کارخانه چه جور جایی است. آوردم کتاب را گذاشتم روی میزم که یادم باشد که گر چه کار آدم مجبوری است ولی من هنوز هم دلم میخواهد خرس بمانم.
[+] --------------------------------- 
[0]