هیچ چیز در کلمه اتفاق نمی افتد، و هیچ چیز در نگاه و هیچ چیز در هیچ چیز نباید بیافتد و من نباید تو را دوست داشته باشم و من نباید فکر کنم بیخود که دوست داشتن تو که از ترس نیست و خواستن تو که از تن نمی آید و حرف زدن با تو که دیگر عادت نیست. راستش از تو بیزارم، از تمام چیزهایی که نمیدانم و به غیر تن مربوط است. به غیر خواستن ، و از تمام رگهای آبی و از تمام عطرهای کوچک بی بو و از تمام بوی صابون بچه و از تمام اسپری اکالیپتوس و اینکه از من خسته نمیشوی و اینکه گاهی میروی بدون اینکه خسته شده باشی و اینکه من نمیتوانم هیچ وقت به یادت بیاورم هیچ چیز تو را هیچ جا و هی باید اینهمه عکس را که دارم نگاه کنم، نگاه کنم و از تمام جزء جزء تو بیزارم از کلمه هایت که تایپ میشود، از همه سئوالهایی که نباید پرسید چیزهایی که نباید جواب داد و من بیزارم از اینکه که نمیفهمم وقاحتم این بار رویش نمیشود چرا بپرسد از تو، بپرسد از تو، بپرسد از تو ...؟
و چرا حتی نمیتواند خفه خوان بگیرد...
چرا فکر میکنی گاهی که جای مادرم هستی؟ چاق نیستی کله ات هم خراب است رکابی هم که نمیپوشی. دست و پایت هم که میگویی چلفت است. چرا پس بیخود یاد مادرم می افتم؟
[+] --------------------------------- 
[0]