فکر میکردم از همان زمانی که دوستهای دبیرستانم عده ایشان دکتر شدند که وقتی که آدم دکتر میشود. چون همه چیزهای آدم را تا تهش میفهمد و میفهمد که بوهای آدمها از کجاست و سوراخ هایشان به کجا میرسد. و میفهمد که ته آن چیزی که به آن میگویند آدم یک کمی پیشرفته تر از فکهای دریایی است. نمیتواند دیگر به خودش راجع به مقدس بودن آدمها و حتی تاریخ کلک بزند برای همین هم یک جوری همه اشان غمگینند مثل اینکه مدام دو به شک اینند که باید این راز لعنتی را به مردم بگویند یا نه...
فکر میکنم حالا که وضع ما شاعرها هم همینجور است. یک جورهایی آدم بعد یک مدت ادای شاعری درآوردن دوزاریش می افتد که خیلی چیزها که مردم برایش میمیرند حرفهای مزخرفی مثل عشق، یا دروغهایی مثل آزادی و عدالت چرت و پرتهایی مثل گلهای پلاستیک بازارند برای آدمهای دیگری که توی خیابان راه میروند یعنی احتمالا حافظ از همه بیشتر میدانسته عشق و این حرفها بیربط است. و فکر میکنم بیشتر از نصفه شاعرهایی مثل من عذاب میکشیده...
فکر میکنم کلا دانستن اصلا چیز خوبی نیست آدم را عذاب میدهد...
[+] --------------------------------- 
[0]