یک کتابی خواندم به اسم "دسته گلی برای الجرنون" کتاب نسبتا خوبی بود در راستای همین که من میگویم آدم هر چقدر بیشتر بفهمد احتمالا آدم گه تری میشود و بیشتر دردش می آید. و هر چقدر که احمق باشد احتمالا خوشبخت تر میشود. یک آدم خوشبختی بود که خدا بهش لطف کرده بود و 100 شماره IQ تخفیف داده بود بشش و دو تا دانشمند احمق سعی کرده بودند که با عمل هوشش را 3 برابر کنند. خوشبختانه موفق نشدند و به هوش اولش برگشت. من چون دوست دارم داستانهام آخرش Happy end نشود اگر به من بود یک کار میکردم که خوب نشود و برود دم بیمارستان التماس کند که برش گردانند به همانجایی که اول بوده و اگر من بودم حتما یک ماجرای سکسی هم میچپاندم توش مسخره است آدم چل صفحه داستان بنویسد و یک ماچ کوچک حتی تویش نباشد.
[+] --------------------------------- 
[0]