یک صحنه ای یادم آمد از فیلم "روزگار کولیهای" امیر کاستاریکا:
دخترکی را که از ده برای روسپی کردن خریده بودند را رییس گروه توی یکی از این کاروانها که عقب ماشین میبندند، به زور لخت میکرد. بعد میگفت: صاف وایستا دقت کن کارت را یاد بگیر! توی تاریکی یک کبریت روشن میکرد و از جلوی صورتش میآورد پایین دخترک یک کمی سینه هایش قهوه ایی میزد توی آن تاریکی بچه ها از پنجره نگاه میکردند و ریک همه اشان وا بود. و بعد گوش میکردند به صدای ماشین که تکان میخورد و جیغ دخترک که ساکت نمیشد اصلا تا خیلی وقت بعدش تا وقتی که همه بچه ها رفتند خوابیدند جز یکی که از صف مردهای پشت در کاروان چشم بر نمیداشت.
واقعیتی است به هرحال من هنوز گاهی خودم را میبینم که زیر همان پنجره ایستاده ام. دارم تکان خوردن ماشین و سایه روشن توی کاروان را نگاه میکنم.
[+] --------------------------------- 
[0]