يادت افتادم خسرو ...
کسي از بچه ها آمده بود گفت کسيش دارد ميميرد و من شايد براي آرام کردنش و خودم داستان آن روز را گفتم براش که آمدم ديدم روي صورتت پارچه کشيدند. ياد صورتت افتادم خسرو و ياد يک جنگل بزرگ وشهري که يادم نيست شايد اصلا شهر نبود و باغي که قرار بود بروي آنجا خوشبخت بشوي . قوي بودن چيز خيلي خوبي است وهيکل بزرگ داشتن و اينکه آدم بتواند صبحها زود بيدار شود برود نان بگيرد.
راستش خيلي دوست داشتم زنده بماني. خوب بشوي . راه بروي، تند بدوي بتواني. براي دخترها مضمون بسازي و چه ميدانم. بروي جنگل با آن رفيق سبيل دار ضايع ات عزت ( هنوز خاطره که تعريف ميکند از تو سبيلهايش آويزان ميماند ) گراز شکار کنيد.
دلم برايت تنگ شد و ياد اين افتادم که چقدر آن ماههاي آخر من و تو و محمد و آيدين کارهاي عجيب غريب کرديم و من براي اولين بار و آخرين بار زندگيم غذا درست ميکردم برايتان. و اينکه چقدر خوب بود اگر آدم برادري داشت بزرگتر که مثل تو زورش زياد بود و کارهاي خطرناک بلد بود وخيلي چيزهاي ديگر ...
راستش هميشه فکر کرده ام دنيا، موجود خيلي کثافتي است.از هرکسي آن چيزي را دريغ ميکند که خيلي دوست داشته و فکر ميکنم به تو که جاده دوسا داشتي و درخت را و بچه ها را و زندگي را که همين درختها و بچه ها و درختهاست دريغ کرد. واز ما و مامان که تو را دوست داشتيم خيلي که کارهايي را بلد بودي که ما جراتش را نداشتيم تو را دريغ کرد . راستش درستش همين است فکر کرده ام هميشه که دنيا جاي خيلي مزخرفي است.
رفقايت هنوز صدايت ميکنند شاخسرو ولي براي ما همين طور دايي خسرو ميماني. مرده باشي حتي ...
ميدانم هيچ وقت بچه دار نميشوم ولي دوست داشتم يک بچه داشتم که پانزده ساله بود اسمش را ميگذاشتم خسرو بعدش ولش ميکردم ميان جنگل مامان را مي آوردم دويدنش را نگاه کند، خوشحال ميشد ...
[+] --------------------------------- 
[1]