فورالیز ...
قبل از اینکه بخوانید اینجا را کلیک کنید بزرگ نیست سریع می آید(+) فورالیز
همين الانش هم دارم بتهوون را ميبينم روي يک صندلي چوبي و لبريز از تمام خواهشهايي که براي بقيه هم خيلي هست. آن طرفتر پشت پيانو دختري نشسته که لباس آبي آسماني پوشيده (شک ندارم که آبي آسماني پوشيده) و بيخيال دارد خيلي بد خيلي خيلي بد پيانو ميزند. چقدر سخت ميشود بتهوون بودن وقتي که کسي بد پيانو ميزند. لودويگ بزرگ خم ميشود و دستهاي چاق قرمز را روي پيانو درست ميکند. بوي عرق تابستاني دخترک از يقه باز لباسش و لاي پستانهايش توي سرش پيچيده. دخترک لپهاي برجسته اش را که صورتي رنگ کرده باز مي کند نگاه ميکند به هيولاي کوچکي که دارد ميسوزد و دلش نمي آيد بگويد که به چه فکر ميکند. باد مي آيد و بوها را از لاي دامن و موهاي دخترک قدمها آنورتر ميبرد. لودويگ فکر ميکند اين بوها چقدر وحشي و چه نفرت آورند و بعد فکر ميکند چقدر به اين بوي نفرت آور احتياج دارد. " لودویگ! لودویگ!" چیزی که نواخته میشود خیلی شبیه آهنگهای باخ است "خودت ساختی؟"
"اولاشه .."
و آدم اینجور وقتها میماند میان
" بده ببینم"
و میزان اول خط میخورد و میزانهای بعد هم و باز هم و باز و یک جور تمنای نوشتن تمنای نوشتن تقلای نوشتن تمنای نوشتن ....
" ببین "
و بعد آهنگی که شبیه هیچ چیز نیست شبیه دخترکی است که لباس آبی آسمانی پوشیده و به طرز غریبی بی استعداد است و بعد مردی که در تنهایی نشسته است باش و بعد پیانویی تنها که به اندازه یک بتهوون تنهاست در دشتی که آدمهایش دارند توپ بازی میکنند و دخترهایش پیرهنهای باز تابستانی میپوشند ...
"اولش قشنگ شروع شد ولی بعد یک کم ... "
بتهوون تنهاست پیانوها تنها هستند دخترک حالا تنها نیست دوستهایش برگشته اند، بتهوون دیگر تنها نیست پیانو دیگر تنها نیست ...
[+] --------------------------------- 
[0]