زهرا چادر لاستيکي اش را خيس کرده است ...
در سکوتِ
هيس
لبها پلاسيده
پيچيده
در چروک و گوشواره
به مار وماهي و افسانه
عرق ميکنند زير چادر
بهم ميچسبند
پستانها
عاشق ميشوند
به دستهاي آقا
شق ميکنند
سيگار ميکشند
وقرمزيهاشان
در سفيدي
لاپاي مرمري خاموش ميشود
هيس
صدا مي آيد امشب ...
[+] --------------------------------- 
[0]