يک کسي از بچه هاي قديم از اين نوشته آخرم شاکي بود ...
يک عمره هر چي ما نوشتيم راجع به چيزايي بود که يه جورديگهٔ اون چيزي بود که ميخواستيم اولش بگيم . يعني از اولش که نيگا ميکنم ميبينم مثلا خودم چقدر حرف نزده برام مونده شعر نگفته برام مونده که چي ميشد اگه گفته بودم . يه سريش رفت سر اينکه ترسيدم از اين از اون آدم ريشو که مملکت ميگردونه مبادا تخم درد بگيره حالمو بکنه تو فرغون. اين قسمتش يه چيزي لااقل يه جورايي تخمي هست ولي منطقيه به هر حال جرات يه نفر ميشه خوب کم باشه ولي يه تيکه ديگه اش که آدمو از دست خودش ديوونه ميکنه وقتيه که آدم جلو خودش کم مياره از گفتن يه چيزايي که هميشه دوست داشته بگه . حالا چرا مثلا برا اينکه بيادبيه يا چه ميدونم ضايع است يعني گاهي آدم بيخود يه چي رو نميگه نه از ترس حکومت يا هيچ چي ...
يعني آدم تو رودرواسي خودش يا رفقاش يا يه ملتي ميمونه که نه اين حرف درسته قشنگه ولي نبايد زد . درسته همه ميدونن ولي نباس گفت . اينجور آدم هي از شاعريش از خودش دور ميشه آخرش نگا ميکنه ميبينه ايني که نوشته خوشگله گر چه شايد همه دوسشم دارن ولي خودش نيست يه چيز ديگه اس غير اونکه ميخواد ...
راستش من هي سعي ميکنم اينجا هر چي ميشه به اون چي هستم نه اون چي حتي که بايد باشم يا دوست دارم باشم به اون چي هستم نزديک تر شم مدامم کلمه هايي که دوست دارم و تکرارش ميکنم چون بيرون نميشه صداشون کرد نميشه گفت خانومي چقد دوس داشتم اون بار بند کرستت از زير پيرنت پيدا بود ...
فک ميکنم گاهي همين که آدماي ديگه بدونن واقعاً به چي فک ميکنم درسته حتي اگه فک کنن که درست نيست اينجور بهتره هم برا من هم اونا ...
به شعرم نزديک تره ...
[+] --------------------------------- 
[1]