بورژواييت در سرزمين خلق کارگران کلمه ....
( مصاحبه ضروري با خودم درباره شعر ، شاعر اينها را همينطوري نوشته به بعضي قسمتهايش اعتقاد هم دارد به هر حال دارد همين کاري را ميکند که گفته ...)
براي زبان چه اتفاق مزخرفي دارد مي افتد ؟
چند روز پيش دخترکي چيزي خواند و کسي از من پرسيد که خوب نظرت چي بود ؟ وقتي استادها از تو سووال ميکنند مثل اين است که درس بايد جواب بدهي و وقتي راجع به شعر کسي حرف ميزني اگر که بگويي "حرفي ندارم" هم معني اينست که بگويي مزخرف بود چيزي بايد گفته ميشد اين يک بديهيت بود ...
فکر کردم که اين شعر مثل همه اين شعرهايي که اين چند وقته خواندم سر دلم ننشست خوب اينکه جواب نيست بايد بگويي چرا کجا دخترک به روشي که استاد بايد درس ميداده (بابتش پول ميگرفته و گرفته لابد ) گوش نميکرده است همه جايش شبيه همان بود و خيلي هاي ديگر و همه اشان هم درست و همه شان هم به دل آدم نمي نشست ...
يک لحظه سردت شد مثل اينکه يک مرتبه يادت آمده باشد که هي اين همه سال که فکر ميکردي دنيا آمده اي بيخود بوده مادرت هنوزحامله هم نيست يک لحظه خيال کردي که خوب آخر کار شاعري هم رسيد مثل هزار چيز ديگر که آمده وقتش و مرده اند و از فردا بايد فکر سرگرمي ديگري باشي مثلا چه ميدانم بروي براي نيويورک نيکس بسکت بزني قدت هم که بلند شده ، لااقل شک نداشتم و ندارم در آن لحظه و اين که تاريخ شعر به پايان رسيده شعرا بايد فکر حرفه ديگري باشند هر کس مخالف است ميتواند برود سر کوچه اشان داد بزند که "شاعرم من" تا ببيند که با چه هرهري ازش استقبال ميشود به هر حال بنده خودم را شاعر صدا نميزنم نه به خاطر اينکه از شاعري بدي ديده ام بلکه به همين دليل ساده که به خاطر موقعيت اجتماعيم از آورده شدن اين صفت قبيحه بعد از اسمم خجالت ميکشم پس براي من کلمه شاعر ديگر وجود ندارد ...
آدم حسابي ميگفت که کلمه در لحظه ساخته ميشود بوسيله شاعران اکثرا و گاهي ، ولي فکر نميکرد که خود اين کلمه شاعران هم دچار چه دگرديسي غريبي شده است در طي اين زمانه وانفسا يعني اگر به زمان قبل نه خيلي دور که نگاه ميکنيم مثلا يک حدود پنجاه سال پيش و بعد ميبينيم که شاعر چه اندازه اي بوده است و حالا را نگاه کنيم تنها نقطه اشتراک بين آن نره غول واين فزرتي اين است که زياد سيگار ميکشند وگرنه الباقي قضايا و استقبالات و جامعه و اينها ...
شعر آيا وجود دارد ؟
فکر ميکنم بله شعرهاي قديم را ميشود خواند وحتي شعر جديد هم ميشود گفت ولي امروزه ديگر کلمه شاعر به هيچ وجه جايي ندارد اين خيلي بد هم نيست گرچه خيلي خوب هم نيست يعني في الواقع يک وضعيت است بيشتر تا مصيبت ...
اين شعر جديد چه شکلي خواهد بود ؟
ميتواند بي ربط باشد مثل مهملاتي که احتياج به مثال ندارد ، بي معني که آن هم ايضا ،به طرز بي ادبانه اي گستاخ ( در معني و نه در ساخت که در ساختش جزو طبقه اول است ) مثل شعر من يا به طرز تهوع آوري رمانتيک مثل نمونه هاي وبلاگي و يا جملات حکيمانه بامزه که آن هم زياد بوده و زيادتر ميشود...
شعر خوبي خواهد بود ؟
...
باقي خواهد ماند در تاريخ ؟
مسلما خير و خوبيش هم به همين است
تو قرار است چه گهي بخوري ؟
شعر بنويسم به طرز بي ادبانه اي گستاخ و به صورت تهوع آوري رمانتيک (ولي بي معني نه، لااقل براي خودم بدون داستان نه، نه بدون زني که آن وسط لخت بشود تا مخاطب بتواند هر چندبار که دلش خواست بگايدش) آن شعري که اگر خودت نخواني کسي نتواند بخواند و وقتي بخواني ملت خيال کنند لقوه گرفتي و اگر چند وقت نخواني خودت هم ديگر نتواني بخواني شعري که فقط براي تا وقتي زنده اي و اگر شد شعري براي چند صباح يا يک سال يا شعري که يک روز يک ساعت دوام پيدا کند دختري که بند نافش را که بريدي مرده باشد (لااقل اينجور هرگزجنده نخواهد شد) چاپش هم مسلما نميکنم گرچه هفتصد هزار تومن کذايي را دارم، ژاک دريدا برود کس ننه اش را بليسد ، من ديگر شاعر نخواهم بود ...
Labels: 1
[+] --------------------------------- 
[0]