برف من را عصباني ميکند ….
يادم مي آيد چه تميز که ميشد ما باشيم حالا چه کثافتي کشيديم خودمان را حالا يعني حسابش را که ميکنم يادم از زمان بچگيم مي آيد و رفيق بازي زمان قديم رفتن زير توپ دو رنگ کوبيدن و حالا که يادم مي آيد به هر زني که نگاه ميکنم نگاهم راست ميرود به فيها خالدونشان که هيکلش توي دست مي آيد يا نه …
تو هم قرار بود باشي من و تو با هم قرار بود برف را براي من خاطره انگيز باشد که حالا دلم از ديدن همه چيزش گرفته …
بدنيا که آمدم کاشکي مرا توي شيشه الکل ميگذاشتند…
[+] --------------------------------- 
[0]