هيچي ...
هيچي گاهي به خودم ميگم هيچي بدتر از يه جا موندن و کاري نکردن نيست . هيچي بدتر از اين نيست که آدم دس بذاره رو دست نيگا کنه شغالا سر قبر گرگا ميرينن . حرصم در مي آد گاهي از اين همه عنکبوت که رو جنازه مملکتم وول ميخوره رو سينه هاي برهنه اش راه ميره هر جا رو خواست دست ميکشه هر جا رو خواست نيش ميزنه . دلم ميگيره ميگم به خودم گاهي يه کاري باس کرد ...
راستش اين حرفو که شايد حالا يکي ديگه باس برام بزنه چهار سال پيش خودم برا ملت ميگفتم حدوداي ۷۶ ، ۷۷ سر در گوش هم ميذاشتيم هي ميگفتيم " وقتشه حالا يه کاري باس کرد يه کاري باس کرد " فکرم ميکرديم که يه چيزي ميشه يه خبري ميشه راستش دلامون روشن بود جوون تر از حالا بوديم ، صافتر از حالا بوديم ، آدمتر از حالا ، خيلي بيشتر از اين چهار ساله که به ما گذشته سيايي پيرمون کرد ، فک ميکرديم چه فکرا که نميکرديم ...
يکي آدم بزرگي از اطراف ميگفت ، تاريخ و مردم ما نخوندن خونده بودن اگه ، تکون تکون داده بودن دنيا رو . فکرشو ميکردم ميديدم ما و همسن وسالا برا خودمون تاريخيم ، عمري به ما گذشته تو اين بيست و چار پنج سال ...
به بابام ميگم گاهي بابايي خودمونيم ريديد به تاريخ مملکت رفت هر چي ما ماله کشيديم بدتر شد ...
باباي من اهل عمل کردن نيست منم همينطور حداکثرش گاهي حواسم نباشه تيکه اي در ره از دستم ...
چي کار ميشه کرد هان ؟ چي کار ميشه کرد ؟
ولش کن بلاگو بنويس با دنيا چي کار داري ؟
[+] --------------------------------- 
[1]