پراکنده در کنار آنچه افشين دشتي ميگويد ...
شاعر جماعت که ما خودمان را جزوشان ميدانيم معمولا بيسواد تشريف دارند که ما هم جزوش ولي دردي که افشين تو سرش ميزند را خوب چشيده ...
گاهي وقتها ميشود يعني هميشه که احساس ميکني که کسي که دارد بلند بلند شعرت را ميخواند به آنچه شما ساخته اي گلاب به رويتان ريده است . بايد آدم همدرد ما باشد وقتي که ميبيند که بايست خوشگل ترين کار يک سال اخير را بيخيال بشود به خاطر مثلا اينکه هيچ جور نمي شود براي خواننده بنويسد که اين "بارون" را به کشيدگي مزخرف الف بخواند نه با تاکيد موکد راء يا مثلا بماند که چه جور ميشود تلفظ صداي مابين ت و د را که همه هر روز به عاميانه تلفظ ميکنند نوشت. فقط چاره ميماند براي بدبخت شاعر که خودش کنار شعرش بماند و بگويد آقا اينجا که ما "لخت و پتي" را با "نمدي" هم قافيه گذاشته ايم منظورمان قافيه بوده ولي نميشده بنويسيم .
" شعر شما زيباست ولي بصورت نوشتاري با مخاطب ارتباط برقرار نميکند " اين جمله فارسي که هر روز در کارگاههاي شعر تکرار ميشود شايد به معني مرگ يک زبان در حال انقراض است واقعيتش اينست که گرچه خط در اتفاق افتادن زبان مساله بسيار بي اهميتي است ولي زبان بيخط گم ميشود در تاريخ ، واقعيت تلخ آنکه يک از هزار آنچه گفته ميشود را نميتوان نوشت ...
سوار تاکسي شدم صندلي عقب نشسته بودم راننده پيرمردي بود قديمي تهران خاطره ميگفت. به حسب علاقه شخصي گفتم از آنچه ميگويد يادداشت بردارم افتضاح شد هيچ چيز به فارسي نميشد نوشت . به لاتين شايد بدتر ، به فونتيک آمريکايي نوشتم بازهم آخرش آنچه فکر ميکردم در نيامد. باور نميکنيد برويد خيابان از آنچه ملت ميگويند يادداشت برداريد بدهيد کس ديگر بخواند عمق فاجعه را ببينيد.
نميدانم راستش کمي اوستا ( منظورم استاد نيست ) بازي کرده ام. خيلي کم. حد چند کلمه. شايد سخت باشد ولي زبانکي که من در مقاله کوچک هدايت با آن آشنا شدم و انگار ديگر زبان ندارد و فقط خط آن به جا مانده را از نظر صدا دهي بسيار زيبا ديدم. کاش ميشد برگرديم سر همان خانه اول ...
باز هم ادامه حرفهاي شما را ميخوانم
[+] --------------------------------- 
[0]