فرفري بود ...
قيافه آفتاب خورده شبيه راننده ها ...
اين چند وقته بين راننده هاي تهرون کسي شبيه راننده نيست ملت يا معلم دبيرستانند يا چه ميدونم کارمند اداره اي جايي ماشين کمه و مسافر زياد و معيشت تنگ هر کس تونسته بره به قدر يک ماشين از اين و اون قرض کنه، رفته و ساعت زندگيش رو به يک لقمه نون فروخته که زنده بمونه، برعکس همه از آن قماش آدمها بود که از دور داد ميزنند که پشت رل دنيا آمده دستاي بزرگ داشت انقدر درد دل کرد که همه مسافرها پياده شدند ...
" خسه ميشه به خدا گاهي آدم از مردم مملکتش به خداييش گاهي دلت از ملتت يه جوري ميگيره ميگي ايشالا هيشکي شون زنده نباشه الله وکيليش هر بار ما جوون سوار کرديم حال داديم گفتيم جوونن يکي دو روزه کم پولي و يه دنيا آرزو ، را اومدني بوده اومديم، رسوندني بوده رسونديم، نوار خواسن گذاشتيم ...
پريرو سه تا سوار شدن سيا مس گفتن مارو برسون خونه سه تومن بگير پليس نبينتمون خوشم اومد ازشون ياد بچگي و بيخيالي رفيق شديم دهنشون بو ميداد رفتم براشون سيگار گرفتم خودم رفتم خريدم براشون نوار گذاشتم با هم خونديم اومديم تا همين ورا ماشين پنچر شد يه تومن کم کردم گفتم بريد به امون خدا پولو گرفتم انگشتر و ساعتو گذاشتم کنار دنده آچار در آوردم برا چرخ دس داديم و از اين حرفا رفتن ...
برگشتم تو ماشين دس کردم ديدم نه ساعتم هس نه انگشتر کف زده بودن ...
کونم سوخ نه فک کني بابت ساعت وانگشترا چرا بابت اونم بود يادگاري بود مال خانومم داده بود ولي حالم گرفته شد از اين ملت بس که نامردن محبت ميکردي يه وختي برا کسي جونشو ميداد پات ... "
بهش ميگم
" بد مردموني شديم داداشي بد مردموني شديم "
[+] --------------------------------- 
[0]