من سلطان کلمه هام ...
اينو من گفتم ، بچه بودم فک ميکردم دنيا بزرگ و قشنگه ، فکر ميکردم زورشو دارم ميتونم کلمه ها رو هر جور که خوبه بپيچونم، بعدنا فهميدم سلطان اونه که بتونه حرفشو بگه همه بفهمن چي ميگه، نه مث من که يه ساعت من من ميکنم که به کسي بگم ما هم بعله آخرش هيچي به هيچي ازم در نمي آد...
بعدنا فهميدم مسافر کوچولو مال خل چل بازيهاي اگزوپريه نه سياره نميدونم شماره چند يا بعدنا بود که فهميدم نماز بارون مادربزرگ باعث بارون نميشه يا رقص دور آتيشه سرخپوستا همينجور ...
بعدنا بود که فهميدم کلمه يه موجود احمقيه که هميشه بين تو و اون چيزي که فکر ميکني واي ساده و کنارم نميره هميشه ميخواي بگي يه چيزو منتهي اون خودشو اونجور که هست اونجور که فکر ميکنه بهتره باشه تحميل ميکنه...
ولي هيچ وقت هيچ وقت نفهميدم چه جور ميشه جلوي اين ترس لامصبو از آدما گرفت
[+] --------------------------------- 
[0]