تئوري انتقاد ...
عرض ميکنم که اصولا دانستن را در رابطه با شاعري نديده ام ٫هيچ وقت شاعر را مساوي آدمي که زياد ميداند يا دانسته و حالا قرار است با استفاده از معلوماتش جهان را بترکاند نديده ام همين ميشود که فکر نکرده ام اگر کسي پست مدرنيسم را خوبتر شناخت شاعر پست مدرن بهتري ميشود يا اصلا به اينکه ميشود همزمان خداي هر دو کار بود. بيشتر بروبچي که ميشناختهام يا شاعر رديفي بودهاند يا زياد سرشان ميشده ٫ هر دو با هم کمي غيرقابل فهم است براي من. همين ميشود که گاهي ميپرسم از خودم که اين حرف که بايد بيشتر بدانيم براي شاعر بهتر شدن چه قدر درست است . حرف از خواندن بيش از اين و کم تر از اين شعر و کتاب ديگران نيست که حتمي است. کک خواندن به تنبان هرکس نيفتد درد نوشتن نميگيردش که بيفتد به کابوس شاعري اصلا. هميشه شاعري و دانستن دو کار متفاوت و متناقض از هم در نظرم آمده هميشه فکر کردهام که وقتي که ميخواهي طرف کاري بروي و از آن مساله چه ميگويند آن وجود٫ شعر به وجود بيايد جور ديگري بايد به طرف مساله رفت نه اينکه نميشود رويش تفکر کرد ( که راستش فکر ميکنم که نميشود تفکر کرد ضايع است اگر بگويم که ربطي به تفکر ندارد ) ولي اگر فکري هم ميشود رويش از آن قياسي نيست که منتقدها برايش حساب باز ميکنند ميفهمم چه جوري است ولي نميشود گفت که از کجاست . هميشه منتقد را در رده ديگري ديدهام در جهان ديگري که از جهان شاعر جداست و برايش بهتر هم هست که حدش را بداند و همان جا که هست بماند. سرش به جمع و تفريق و حساب وهندسه واندازه زدن طول هجاها خوش باشد که خوب کاريست و الحق هم خوب کاريست واگر امروز غربي جماعت تاريخ هنر خودشان را مساوي تاريخ هنر دنيا گذاشتهاند نه به خاطر شاعران بهتري است که داشتهاند (که حرف مسخره بيربطي است مثل زنان خوش پر وپاتري که داشتهاند) که به خاطر اين است که خلاف بقيه علوم علم ادبيات را نميشود مصرف کننده بود و عالمان علوم ادبيات ما مثل الباقي دانشمندان فخيمه سرزمين اهورايي فکر کرده اند که همينجور که ميشود رياضي و هندسه و علوم درجه دوم را کپ زد ( که ميشود زد همانجور که ميزنند) و به گردن افراخته خود آويخت ( که ميشود آويخت همانجور که آويزان است ) ميشود با علوم درجه اول هم مثل جامعه شناسي و سياست و فلسفه حتي ادبيات هم همين معامله را کرد ( که اوضاي نابسامان فعلي ما ميگويد که نميشود کرد) بايد خودشان کمي هم بکشانند و توليد کنند که نميکنند. اين ميشود که شاعري آن ور دنيا فيلي ميشود بعد مساحي دماغ اين فيل را در يوروپ اندازه ميزند فتوا مدهد که آي اندازه خرطوم از اين به بعد بايد ۲ اينچ باشد خرطومش را اينجا ترجمه ميکنند دماغ اينچ را هم به سانت تعبير ميکنند. يک عده مثل من و شما شاعر بخت برگته هم دماغهامان را پلاستيک ميکنيم به اندازه ۲ سانت بعد ميگويند حالا آسيب شناسي کنيم ببينيم چرا شعر مملکت از اندازه هاي اين مرزها رد نميشود. يکي نيست بگويد پفيوز مگر شما براي ما آبرو به خانه گذاشتي که توي کوچه جواب سلاممان را بدهند؟ حالا بدتر وض اوضاي بيشکل ماست که همان منتقد خرطومي٫ شعر خرطوميش را هم خودش ارائه ميکند که مبادا شاعران اين طرف مرز نفهميده باشند که ايشان چه سوپ دماغي براشان پخته. اين همه حرف را زدم که بگويم افسار دادن دست منتقد جماعت مثل اينست که بخواهيم گاري الاغ را بکشد٫ که نميکشد٫ گاري ميرود ته دره الاغ را هم پروار هم اگر باشد ميبرد با خودش آن ته چه برسد به ما که له و په خدايي هستيم...
ما همش اين حرف ته گلومان گير کرده بود رومان نميشد بگوييم حالا رو به اين ديفال برا خودمان گفتيم که ثبت در تاريخ بماند.
[+] --------------------------------- 
[0]