بردرگاه شهر دو افسانه ایستاده بودند به ناوکان ديده وسيم تن يکي به جامه سياه و ديگر سپيد. به شهر از اقارب خبر نبود غرايب بسيار دامن مردي گرفتم " يا شيخ ! شهر من چگونه شد از نو امروز؟" به زباني غريب پاسخ داده نداده دامن کشيد و رفت ...
بر راه نشسته بودم که خاتوني آمد سياه چشم به پوشيده خضرا
گفت "بمان" و رفت ...
[+] --------------------------------- 
[0]