هر چه باران ببارد ...
خسته ميشود آدم گاهي ، دست خودش نيست ، فکر ميکند اينهمه حرف بيهوده نوشتن که چه ؟ که کسي بخواند يا نه ؟ گير ميکند بين خودش و آرزوهاش چه ميدانم آن چيزهايي که قرار بوده باشد ولي حالا نيست .
گاهي وقتهاست که بيخود بيجهت احساس ميکني اگر فلان کار را بکني يا فلان جا که همه هستند بگويي نه تاريخ را تغيير داده اي چه ميدانم کار بزرگ و از اين حرفها ، چند روز پيش قبل از اينکه بروم شمال همچين حالي شده بودم . رفته بودم وبلاگ آدم معروف هاي اين کار را خوانده بودم خورده بود تو حالم . شرح احوال پايين تنه شده ياد داشت هاي روزانه همه ، به خودم گفتم تو به اين مهمي نبايد همچين ننگي را قبولش کني ، بايد صداي اعتراض تو را جهان بشنود که آدم فخيمي مثل تو به بازي دوران تن نداده ، نرفته زير بار اينکه مثل بقيه باشد ، يک راست بعدش پا شديم رفتيم شمال...
همسايه اي داريم که از زمان بچگي همبازي ما بوده حالا که بزرگ تر شده دوست ماست با خانواده کوچ کرده اند جايي دهاتي در نوشهر راستش هيچ وقت جدي نگاه نکرده بودم که چه کار ميکند با زندگي . اين چند روزه متعجبم کرد از ارتباط راحتي که با زندگي داشت و سادگي غريبش که پيچيده ميشد. احساس کردم خودم را بيخود گير بيربطهاي زندگي انداخته ام . کمي پياده رفتيم، آب بازي کرديم، براي اينکه سگها از پرچين آنطرف تر نروند دور باغ توري کشيديم، محمد هم بود، خوش گذشت لااقل يکي دو روز اولش تا ما برگشتيم سر خانه اول کله شقيمان با زندگي ولي حال خوب آنجا سرايتم کرده آنقدر که امروز بيخيال آنچه ديروز نوشتم جلوي درد نوشتن هر روزه واينااده باشيم.
خسته ام ، مثل و همانقدر که اين پايين نوشتم هنوز ، ولي باز مينويسم ، قدمم آخر ديگر بيحس تر از آن شده که بايست و خسته نباشي توي کتش برود ...
[+] --------------------------------- 
[0]